گفتم ویرگولها رو دست کم نگیر
دی ماه 90 بود. داشتیم میرفتیم تماشای تئاتر "مشروطه بانو" تو تئاترشهر. اون وقتا خیلی سر و صدا کرد. من و علی و حسن و طاهره و برادرم تو یه ماشین بودیم. قرار بود دیگرانی هم بیایند و بلیطها رو هم یکی دیگه گرفته بود. جادویِ شعر، من و علی رو تو جمعها به هم نزدیک کرده بود. مدام از شعر حرف میزدیم. علی خوش ذوق بود. سنتور میزد. خوش خنده بود. شعرهای ترکی شهریار رو خوب میخوند. اهل تبریز بود. هرجا فرصت میشد میگفتم یه تیکه از حیدربابا رو بخون. اون شبم خوند. بعد خوندنش گفتم شعرهای گروس عبدالملکیان رو خوندی؟ گفت: نه. یکی ازش بخون. شعر رو خوندم. چشمهاش برق زد. خندید. بعد رفت به یه دنیای دیگه. کتاب رو از داشبورد برداشتم دادم بهش. مجموعه "حفرهها"ی گروس عبدالملکیان بود. گفتم ببر بخون. بعدم اضافه کردم میدونی تو این شعر کوتاه چی آدمو تو فکر میبره؟ گفت: چی؟ گفتم: شعر رو ببین. انگاری تا یه جایی شاعر دست شعر رو گرفته برده اما از یه جایی همونجا که شاعر میرسه به کلمه زن، مبهوت میشه، کم میاره، انگار که فلج شده، اونجاست که شعر، دستش رو میگیره و شاعر درمونده رو به مقصد میرسونه. خندید و گفت یعنی با یه ویرگول همچین نتیجهای گرفتی؟
باد که میآید
خاکِ نشسته بر صندلی بلند میشود
میچرخد در اتاق
دراز میکشد کنار زن،
فکر میکند
به روزهایی که لب داشت
- ۹۴/۰۹/۰۹