یه زمانی تاجری معروف در بازار بغداد بود. یک روز غریبهای رو دید که با تعجب بهش نگاه میکنه. تاجر فهمید که غریبه همون مرگه. رنگ پریده و لرزان از بازار فرار کرد. مایلها رفت و رفت تا به شهر سامرا برسه. چون مطمئن بود که مرگ نمیتونه اونجا پیداش کنه. ولی وقتی بالاخره به سامرا رسید دید که مرگ اونجا منتظرش نشسته. تاجر گفت: "خیلی خب، تسلیم میشم. در اختیارت هستم. ولی به من بگو چرا امروز صبح که در بغداد منو دیدی، با تعجب نگاهم کردی؟" مرگ گفت: "چون امشب با تو قرار ملاقاتی تو سامرا داشتم!"
+ قهرمان من وسط تعطیلات کریسمس برگشته، اونم با این دیالوگ فوقالعاده: نگاه کن! هرچیزی که داره میاد، هرچیزی که اون براش برنامه ریخته. وقتی شروع بشه من ازش مطلع میشم. من همیشه وقتی بازی شروع بشه میفهمم. میدونین چرا؟ چون عاشق بازیام.