لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

امروز روز خوبی بود. چون شما نمی‌دونستید چرا من دارم مدام مطلب می‌نویسم. اما روز بدی بود. چون خودم می‌دونستم چرا دارم چنین کاری می‌کنم.

+ این عکس رو سال پیش یکی واسه من فرستاده بود. هرچی گشتم چه کسی بوده پیداش نکردم! بهم گفت وقتی اینو دیده یاد لافکادیو افتاده. چند وقتی حال و هوام رو با عکساش مطابقت می‌دادم. امروز از پایین، عکسِ اولِ ستونِ دوم، از سمت چپ بودم.

  • ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۰
  • لافکادیو

یک دقیقه فکر کنید ببینید می‌توانید در یک معرفی 30 ثانیه‌ای، خودتان، سوابق و علایق کاری و پروژه‌ای که این روزها با آن درگیر هستید را بنویسید. به نظرم یک آدم سالم باید بتواند چنین کاری بکند.

  • ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۰۵
  • لافکادیو

بار اول سال پیش بود که قرار گذاشتند یک سری امکانات به وبلاگ‌ها بدهند. یکی از این امکانات تغییر دادن ایمیل وبلاگ بود. متأسفانه من یک ایمیل رسمی برای ثبت در بیان داده بودم و می‌خواستم آن را با یک ایمیل غیررسمی‌تر و صمیمی‌تر با اسم وبلاگم جابجا کنم. 

  • ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۷
  • لافکادیو

یه شخصیتی توی فیلم بود به اسم بدون چهره که به همه طلا هدیه می‌داد و دختر قصه ما تنها کسی بود که ازش طلا قبول نکرد. یه شخصیت غمگین و تنها که هیچ دوستی نداشت.

  • ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۸
  • لافکادیو

بعد

موهایت را از روی لب‌هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب‌هایت

  • ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۸
  • لافکادیو

&Just look & Listen

  • ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۰۱
  • لافکادیو

- چی کار می‌کنی تامی؟

+ آشغالا رو با بیل کنار می‌زنم کرلی، مثل خودت.

- خب چرا این کار رو می‌کنی؟

  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۳۳
  • لافکادیو

با عرفان وسط کلاس نشسته بودیم که گفت لافکادیو بیا با هم یه کسب و کار اینترنتی راه بندازیم. گفتم چی از این بهتر. باید بزنیم تو کار دکمه. گفت دکمه؟ گفتم آره.

  • ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۱
  • لافکادیو

همسایه‌مون عروسی گرفته تو خونه‌اش. تا همین الان داره می‌خونه طرف. خداییش تحملم تا یه جاییه. اینطوری ادامه بدن باید لباس بپوشم برم خونه‌شون دیگه. مخصوصا که به جاهای باریک کشیده موضوع!

+ مه‌داماد گل، آقای سهرابی، مبارکت باشه. فقط از فردا در دلتو ببند و شیش قفلش کن. من دیگه برم آذری درخواست دادن...

  • ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۳۳
  • لافکادیو

هفت هشت ماه پیش بود که به مادرم گفتم مامان جان این یاس جان ندارد. نمی‌گیرد. بیا خاکش را بیرون بریزیم یک گل خوب در آن بکاریم. چند روزی بهش گیر داده بودم و او زیر بار نمی‌رفت. می‌خندیدم و می‌گفتم بشین تا سبز شود. یک زمستان و یک بهار گذشت. امروز صبح صدایم کرد و این را نشانم داد. 

  • ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۱۸
  • لافکادیو