لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

پیرمرد گوشه ایستگاه دوتارش را بغل کرده بود و به من زل زده بود. پسرکی ترحم برانگیز در کت و شلوار سورمه ای و پیراهن چهارخانه یقه بسته. گفتم پدرجان بخوان. بخوان. چرا ساکتی؟ گفت کسبه می‌گویند صدایم روی اعصابشان است. یخ کرده بودم. نیم ساعت همان‌طور خیره به نقطه‌ای از دنیا مانده بودم که غرور 27 ساله‌ام را در یک لحظه در آن نقطه زیر پا گذاشتم تا در برابر یک جفت چشم آبی رنگ خرد شود. دوهزارتومان گذاشتم در بساطش. خواند. زندگی همه‌اش قماره...که برنده‌ای نداره...

+ تمام شد. دیگر به هیچ نشانه‌ای در این دنیا اعتماد نمی‌کنم. 

  • ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۵
  • لافکادیو

22 فوریه دختر مهربانی است. مهربان بودن را می‌توان از گوشه گوشه وبلاگش حس کرد. از آبنبات چوبی‌هایش که طعم لیمویی‌اش را گذاشته بود برای خودش اما دلش طاقت نیاورده بود پسرک بیشتر از آن گریه کند. از اینکه برایش راننده تاکسی‌ها هم مهم هستند و او آن‌ها را می‌بیند و یادش می‌ماند که خانم راننده تاکسی دیروز چقد ناز بود. 22 فوریه ما را شریک اتفاقات اطرافش میکند. وقتی از بوی گل محمدی خشک شده لای کتاب می‌نویسد بال‌های خیال همه را پرواز می‌دهد به دورها...

  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۰۷
  • لافکادیو

یکی از بدی‌های خوبی‌های وبلاگ‌نویسی این است که با خودت فکر می‌کنی همه آدم‌های دنیا بالقوه می‌توانند وبلاگ‌نویس باشند و اگر امروز در مترو پای آن مرد را سهوا لگد کردی یا به آن دختر لبخند زدی یا دوستی قدیمی را دیدی ممکن است آخر شب وقتی انگشت‌های وبلاگ‌نویس‌ها روی کیبورد می‌لغزد و آدم‌های معمولی به خواب رفته‌اند کارهای تو جرقه پست‌های وبلاگی دیگران باشد.

  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۳۷
  • لافکادیو

منم از خیلی چیزها براش گفتم. یه حرفایی رو هم زدم که شاید اولین نفر بود که می‌شنیدشون. مثل اینکه چرا اون پیشنهاد کاری رو رد کردم. مثل اینکه چرا تو همون کار سابق نموندم. حرفایی زدم که چندماه بعد خدمت رو دلم باد کرده بود. حرفایی که هیچ کس نبود بشنوه. آدم درستش نبود.

  • ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۹
  • لافکادیو

حس عجیبی داشتم. مثل اولین تماس تلفنی تاریخ بود برام. شنیدن صدای کسایی که دوستشون داری و نزدیک بودن بهشون اینو از خاطرت برده بود و حالا می‌دونستی دوباره می‌بینیشون. مثل الکساندر گراهام بل شده بودم. فقط مونده بود از پشت گوشی فریاد بزنم آقای واتسون بیا! می‌خواهم تو را ببینم. خاطره اون شب هیچ‌وقت از یادم نمی‌ره.

  • ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۱
  • لافکادیو

همین که چرخیدم سمت در از هیبتش شناختمش. همون کاپشن قدیمی تنش بود. موهاش تنک بود و ته ریشم داشت. هیکل چهارشونه‌اش جلوی در رو گرفته بود. از همون شلوار پارچه‌ای های ساده تنش بود. درست پشت سرش ایستاده بودم. سرش پایین بود و همون حجب و حیای دوران دبیرستان رو می‌شد اطرافش حس کرد.

  • ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۱۱
  • لافکادیو

+ هِی چند سال، چند سال، چند سال، آرزوهایمان آب رفت...

  • ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۳
  • لافکادیو

دوتا از همکارهای خانم چند متری جلوتر از من بودند. از مترو مدام قدم‌هایم را کوتاه و کوتاه‌تر کردم تا به آن‌ها نرسم. نشد. رسیدیم صدمتری ساختمان. به اجبار روبروی تابلوی کتابفروشی فرهنگ ایستادم تا زمان بخرم.

  • ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۷
  • لافکادیو

رویاها از جایی شروع می‌شوند که پاهایمان خسته.

+ خبرم کن که بیام دنبالت

  • ۱۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۳
  • لافکادیو

خیلی خوبه کاری رو انجام بدی که دوستش داری. حتی شده نیمه وقت. حتی شده با بیمه نصفه و نیمه. مهم اینه بدونی شب که میخوای سر به بالش بذاری و بخوابی میتونی به خودت بگی امروز مفید بودم. امروز من تو دنیام تأثیرات مثبت داشتم. یه جورایی اولین روز کاری جدی من امروز بود. صبح وقتی برای رفتن سرکار راه افتادم. یه تماس از دوستی قدیمی داشتم. جواب ندادم. چون می‌دونستم احتمالا قراره یه پیشنهاد کاری جدید باشه! ساعت 7:30 هوا تاریک شده بود که با خوشحالی آخرین نفری بودم که در دفتر رو بستم و از میدون ولیعصر سرریز شدم تو مترو. یکی از اون شب‌هایی بود که احساس سبکیش شاید تا چندین سال دیگه تکرار نشه. فکر می‌کنم آدم باید خوب زندگی کنه. انقدر خوب که هیچ سرزنشی نتونه ناراحتش کنه. و این خوب زندگی کردن چیزی نیست جز اینکه همون‌طور که دوست داره زندگی کنه. شب وقتی رسیدم خونه بهش زنگ زدم. پیشنهاد کاری جدید بود. قبول کردم نیمه وقت برم. حالا دوشغله‌ام. فقط دودلم نامزد مجلس هم بشم یا نشم؟

+ تلاش کنید. دنیا مجبور است لبخند بزند.

  • ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۶
  • لافکادیو