لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

روزی روزگاری یک نفر بود 

یک نفر که به خوبی می‌شناسیش

او رهسپار دوردست‌ها شد

خود را گم کرده بود، اما اکنون بازگشته است

+ یک ماه بابهانه مهربان‌تر باشیم.

  • ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۱:۱۵
  • لافکادیو

کار به جایی رسیده بود که تبرک کربلای مادربزرگ را از مچت بریدی چون نمی‌خواستی قاطی این مسائل باشی. کار به جایی رسید که سید امامزاده محله‌تان کلاه سبزش را کنار گذاشت. چند هفته ای سوژه‌مان برنامه 90 بود. پیامک می‌‌دادند جنبش فلان، گزینه دو را می‌زند. جنبش بهمان، گزینه یک. یک برنامه معمولی می‌شد محل نمایش سیاست‌زدگی ما. ما نمی‌دانستیم این تصمیم‌ها را چه کسی می‌گیرد. چه کسی می‌خواهد فوتبال به سیاست گره بخورد. رنگ‌های دوست داشتنی به عقاید سیاسی بدل شود. ما موج‌هایی بودیم که نمی‌دانستیم چه کسی را روی دوش‌هایمان به ساحل می‌رسانیم.

  • لافکادیو

اگر تا روز پست کردن دفترچه اعزام به خدمت سر پروژه‌های کاری پدرتان به 50 تا کارگر ارد می‌دادید، مسئول روابط عمومی فلان جشنواره بودید، مهندس ناظر پروژه سد گتوند بودید، یادداشت‌نویس سایت‌های فلان و بهمان بودید، فارغ‌التحصیل فوق‌لیسانس دانشگاه آریزونا بوده‌اید، لقب‌هایی مثل دکتر، مهندس و معلم را یدک می‌کشیدید، در محله‌تان برو بیایی داشته‌اید، گل سرسبد جمع بوده‌اید، در خانه برای خوردن غذا پیش‌بند می‌بسته‌اید، مسئولیت گسترش دادن مرزهای دانش را با فرستادن چندین مقاله ISI به مجلات معتبر علمی با ایمپکت بالا برعهده داشته‌اید، با شخص وزیر علوم ناهار شخصی زده‌اید، انترن فلان بیمارستان بوده‌اید، فارغ التحصیل دانشگاه بوق بوده‌اید، آپولو را شما هوا کرده‌اید و...

  • ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۳
  • لافکادیو

 

کلاس‌بندی، صف، از جلو نظام، خبردار، کلاس اولی، من می‌خوام سر میز بشینم، میز ما زیرمیزی نداره، آقا اجازه، آب‌خوری تو زنگ تفریح، آب‌خوری رفتن وسط کلاس، دفتر، گچ رنگی‌هایی که آخر کلاس اضافه مونده بود، تخته پاک کن، صندلی آقا معلم، پای تخته، مداد قرمز، سرمشق، آقا اجازه دفتر چندبرگ برداریم؟، مشق 100 برگ، انشاء 40 برگ، دفتر بی‌خط، دفتر فانتزی، تاریخ و مدنی!، زنگ خالی، زنگ آخر، زنگ ورزش، رفتن به مدرسه با شلوار ورزشی یعنی زنگ اول ورزش داریم! اومدن به خونه با شلوار ورزشی یعنی زنگ آخر ورزش داشتیم!

  • ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۶
  • لافکادیو

+ برای عاشقانه‌ی آرامی که پاییز سال پیش در خاطراتم دفن شد

 

  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۳
  • لافکادیو

نمایشی که او و جفری اجرا می‌کردند برگرفته از داستان "هورلا" اثر موپاسان بود. وینچنزو نقش هورلا را داشت. یک شبح که قرار بود ابدا هیچ دیالوگی نگوید. چون چهره‌اش هم جذابیتی نداشت از او خواستند با یک ملحفه بزرگ روی صورتش را بپوشاند. روی ملحفه دو تا سوراخ تعبیه شده بود تا او صحنه نمایش را به هم نریزد و زمین نخورد. او تمام داستان را از بر بود. کتاب را ماه‌ها در خانه به دور از چشم مادرش از کتاب‌خانه برمی‌داشت و می‌خواند. آن روزها این کتاب‌ها در هر خانه‌ای در فرانسه پیدا می‌شد. حکم انجیل را داشت. روی صحنه، دیالوگ‌هایی را که "آقای جفری" فراموش کرده بود، از زیر ملحفه برایش می‌‌گفت. آن زمان بچه‌هایی مثل او، پسرهای پولدار مدرسه را با لفظ "آقا" خطاب می‌کردند. اواسط کار وقتی داشت روی سن حرکت می‌کرد پای آقای جفری به ملحفه گیر کرد. سوراخ‌ها جابجا شده بود. وینچنزو ابدا چیزی را نمی‌دید. ابتدا به گلدان‌های کنار سن برخورد کرد. بعد پایش به میز وسط صحنه خورد و افتاد بغل آقای جفری. ترسیده بود. نمی‌دانست چه عکس‌العملی باید نشان دهد. به سمت بیرون سالن دوید و از مدرسه فرار کرد. 

  • ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۹
  • لافکادیو

من از بیکاری نمی‌ترسم. از دچار شدن به یک شغل می‌ترسم.

از اینکه دو ماه دیگه با تموم شدن خدمت مجبور بشم برم تو بایگانی نمور یه اداره سی سال بمونم و با یه مدال افتخار زنگ زده بازنشستگی بیام بیرون. روی تختم دراز بکشم، چشمام رو ببندم و تو همهمه خنده‌های بچه‌ها و نوه‌هام که هیچ‌وقت نفهمیدمشون و هیچ‌وقت اون‌طور که می‌خواستم باهاشون رفاقت نکردم، بمیرم.

+ من از این اتفاق خیلی می‌ترسم و همین‌طور دارم بهش نزدیک میشم.

  • ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۸
  • لافکادیو

قرارهای وبلاگی ما با پارتی‌های جوان‌های دیگر فرق داشت. ما دور هم جمع می‌شدیم و شعر می‌خواندیم. کتاب‌های کتاب‌خانه‌مان را به هم قرض می‌دادیم. از سینما می‌گفتیم. برای مشکلات هم غصه می‌خوردیم. همدیگر را می‌فهمیدیم. جنسیت در قرارهای ما مطرح نبود. ما حد و مرز جنسیت را پشت سر گذاشته بودیم. برای هم رفیق بودیم. ما دنیای واقعی را بهتر کرده بودیم. همه چیز دنیای واقعی را. از دیگران عاقل‌تر بودیم. عارف‌تر بودیم. آرام‌تر بودیم. موقرتر بودیم. مودب‌تر بودیم. مهربان‌تر بودیم. شنواتر بودیم. حساس‌تر بودیم. باهوش‌تر بودیم. صادق‌تر بودیم. حتی عاشق‌تر بودیم.

  • لافکادیو

در دنیای بلاگرها این چیز عجیبی نیست. ما عادت کرده‌ایم یک شبه یک بلاگر کلی خاطرات خوب ما را با خودش ببرد. آن‌ها که رفته‌اند نمی‌دانند چه کرده‌اند اما آن‌ها که مانده‌اند می‌فهمند از چه دردی سخن می‌گویم. درد تهی شدن از چیزی که تا دیروز بود. حالا تماما رفته. حتی جسدی هم برای سوگواری باقی نمانده. من خنزر پنزرهایم را جمع می‌کنم تا در سوگواری رفتن‌ها با همین عکس‌ها، با همین آهنگ‌ها، با همین صفحات ذخیره شده آرام شوم.

  • ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۶
  • لافکادیو

THE YEAR WAS 2081, and everybody was finally equal. They weren't only equal before God and the law. They were equal every which way. Nobody was smarter than anybody else. Nobody was better looking than anybody else. Nobody was stronger or quicker than anybody else. All this equality was due to the 211th, 212th, and 213th Amendments to the Constitution, and to the unceasing vigilance of agents of the United States Handicapper General.

  • ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۰
  • لافکادیو