- ۴ نظر
- ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۵
دوباره دیدمش. از ابتدای خیابان که وارد شدم به ساعتم نگاه کردم. ده دقیقه مانده بود به سه. حوالی همین ساعت میرسید به چهارراه بعد از بهمن سوم. من هم آن موقع معمولا بهمن ششم را رد کردهام. امروز نیامد. مدام سرک میکشیدم تا میان جمعیت پیدایش کنم اما خبری نبود. بعد از چهارراه خیابان یک پیچ ملایم دارد و نمیدانم چرا به خودم امید میدادم که پیدایش میشود. نایلون میوه را در دستانم جابهجا کردم. به ساعتم نگاه کردم. دو سه دقیقه مانده بود به سه که پیدایش شد.
در نظرم زبان بیش از آنکه یک راه ارتباطی بین آدمها باشد یک سد ارتباطی است! حاضرم بابت این عقیدهام ساعتها صحبت کنم و توضیح بدهم. همیشه گفتگو ما را از هم دور کرده...این روزها در ارتباط گرفتن با دنیای درون و بیرون خودم خیلی دچار مشکل شدهام. آنقدر که فهمیدهام سالها گذشته است و من خودم را نشناختهام. نفهمیدهام زبان آن آدم درونم را که چه میخواهد؟ چه میگوید؟ سالها گذشتهاست و من نفهمیدهام زبان زندگی را...حالا هزاران بار هم او به زبان دانلد و لبخند او، مرا به خود خوانده باشد...من همه اینها را نشانههایی دیدهام که هیچ معنایی برای من ندارند! کاش چون آدمهای نخستین نشانههای زندگی برایمان واضح بود و آشکار...آتش یعنی شادی، یعنی گرما، یعنی نور، غار یعنی سرپناه، لبخند یعنی سلام، آغوش یعنی نفرین به تنهایی، با من بمان.
+ من و عمو شلبی از زمانی که یادم میآید دوست بودهایم. مثل هم فکر کردهایم. مثل هم غذا خوردهایم. مثل هم نوشتهایم. فقط یک لحظه صبر کن ببینم. عمو؟ موهای تو چرا شبیه من نیست؟
مدتها زیر نظرش داشتم. پدرش در هوانیروز بود. قدش از من بلندتر بود. آن سالها جثهام خیلی کوچکتر از سنم نشان میداد. خوب یادم هست. دوم راهنمایی بودیم. زل زد در چشمهایم و گفت: تو؟! همان موقع برگشتم به سمت نیمکتم و شب را با چشمان خیس که بالشم را نمدار کرده بود به خواب رفتم و دیگر هیچوقت با کسی در مورد رویای خلبان شدن حرف نزدم.
+ یه بغضی تو گلومه. جرأت گفتنش رو ندارم. بغض 27 سال زندگیه. شوخی نیست. آدم شنیدنش رو هم ندارم.
میدانید آدم باید خاطرات خوبش را در کمدی در گوشه ذهنش بچیند. هیچوقت هم سراغشان نرود. این روزها هر اتفاقی ممکن است اتفاق بیفتد! آدم باید حواسش جمع باشد. باید خیلی حواسش جمع کمد خاطراتش باشد. کمد خاطرات چیز مهمی است. آنقدر مهم که نباید درش را به روی هرکسی باز کرد. حتی نباید خودتان مدام به داخل آن سرک بکشید. خاطرات خوبتان را که داخلش گذاشتید کلیدش را دور بیندازید. بگذارید کم کم شیرینی محو خاطرات بماند. مثل بوی سیر ترشی که کمکم از تندی به شیرینی میرسد.
دقیقا 105 روز دیگر خدمتم تمام میشود. 21 ماه پوشیدن یک لباس. یک کفش. یک کلاه. بیست و یک ماه گتر کردن پا. بیست و یک ماه ایست گردان... از نو فرمودند... از جلو نظام... خبردار... از راست نظام... پییییش... قدم آهسته با نمره با شمارش... بشمار... جمع وسط... بدو بایست... خسته نباشید... نصر من الله و فتح قریب فبشر الصابرین تکاور ولایت... سرباز زینت کشور و مایه افتخار ملت است من ستوانسوم وظیفه... بیست و یک ماهی که بعضی روزهایش وقتی میخواستم صبح در خانه لباس استتار کویری بد رنگ خدمت را تن کنم ناگهان دستم به سمت پیراهن آبی چهارخانه روی آویز میرفت... سریع دور و برم را میپاییدم که کسی نگاهم نکند و دستم را پس میکشیدم.
اوبراین پا به درون نهاد و گفت: «یکبار پرسیدی که در اتاق 101 چه هست؟ گفتم که جواب را خودت میدانی. همه میدانند. آنچه در اتاق 101 هست، بدترین چیز در دنیاست.» در از نو باز شد. نگهبانی آمد تو. وسیله ای سیمی -جعبه یا سبد مانندی- در دست داشت. آن را روی میز دم در گذاشت. اوبراین طوری ایستاده بود که وینستون متوجه آن نشد. اوبراین گفت: «بدترین چیز در دنیا برای هر آدمی درجاتی دارد. چه بسا که زنده به گور کردن باشد، یا مرگ بر اثر سوختن و غرق شدن و به صلابه کشیده شدن، یا پنجاه نوع مرگ دیگر. در مواردی امر کاملا پیش پا افتاده ای است که مرگبار هم نیست.»
من تبدیل به یه آدم بزرگ شدم. این بدترین اتفاق زندگیمه که امروز متوجهش شدم. من دیگه هیچ چیزی رو حس نمیکنم. نمیفهمم. فقط با شمارهها و ارقام زندگی میکنم. امروز از یه نمایشگاه کوچیک کتاب یه شازده کوچولو خریدم تا فردا به یکی از دوستای خوب خدمتی که داره ترخیص میشه هدیهاش کنم. نمیدونم چرا این کار رو کردم. یه حسی بهم میگه این آخرین روزنه امید واسه فراموش نکردن یک راز خیلی خیلی بزرگ بوده. اینکه هیچچیز تو این عالم مهمتر از این نیست که بدونید تو فلان نقطهای که نمیدونیم، فلان برهای که نمیشناسیم، گل سرخی رو خورده یا نه.
+ با دوست داشتنیترین کار زندگیت یعنی هدیه دادن شازده کوچولو میشه به زندگی واقعی برگشت؟
سیاست پیشه مردم حیله بازند/ نه مانند من و تو پاک بازند/ تماما حقهباز و شارلاتانند/ به هر جا هرچه پاش افتاد آنند/ به هر تغییر شکلی مستعدند/ گهی مشروطه گاهی مستبدند/ سیاست پیشگان در هر لباسند/ به خوبی همدگر را می شناسند/ همه دانند زین فن سودشان چیست/ به باطن مقصد و مقصودشان چیست/ از اینرو یکدگر را پاس دارند/ یکیشان گر به چاه افتد در آرند/ من و تو زود در شرش بمانیم/ که هم بی دست و هم بی دوستانیم/ چو ما از جنس این مردم سواییم/ نشان کین و آماج بلاییم.
+ شعر از ایرج میرزا، خیلی سال پیش.
+ عکس سند امضا شده توافق میان اینا و اونا منتشره در صفحه یکی از اونا در توئیتر.