لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

 

ب آدم زشتی بود. چهره‌اش شبیه مامان‌بزرگ‌ها می‌ماند. بور می­زد و عقب‌افتاده. هم‌دوره دانشگاهم بود. می­‌گفت افکار بزرگ دارد و درس او را ارضا نمی­کند؛ اما من می­‌فهمیدم از پس درس‌­ها برنمی‌آید. خودش را مدام پشت دانشکده پنهان می­کرد و با دوستش پ سیگار می‌کشید. فکر می­کرد با این ادا و اطوارها استادها به او نمره می‌دهند. اواخر کم­تر به دانشگاه می­آمد و اگر هم سر کلاس پیدایش می‌شد سوژه بچه­ها بود. در میان ورودی ­های 73 دانشکده مایه آبروریزی بود. خوب یادم هست وقتی از کنارشان رد می‌شدم افسوس می­خوردم که یک صندلی دانشگاه را اشغال کرده­اند. آن روزها من به‌شدت درس می­خواندم و همه دانشجویان رویای بورسیه شدن برای دوره تخصصی رشته ­مان را برای من مثل آب خوردن می­دانستند. عینک­ فریم کائوچویی می­زدم و وقتی به دانشگاه می­رسیدم همیشه چند تا از دخترها و پسرها دنبالم بودند تا برای تکالیف کلاس از من راهنمایی بخواهند. خبر مثل بمب صدا کرد. بورسیه قبول شدم و به دوره تخصص رفتم. وقتی برای گرفتن مدارکم به دانشگاه برگشتم در واحد آموزش به‌طور اتفاقی برگه اخراج آقای ب و دوستش پ را دیدم. دو صندلی که سه سال توسط آدم­های اشتباهی اشغال‌شده بود.

  • لافکادیو