ب آدم زشتی بود. چهرهاش شبیه مامانبزرگها میماند. بور میزد و عقبافتاده. همدوره دانشگاهم بود. میگفت افکار بزرگ دارد و درس او را ارضا نمیکند؛ اما من میفهمیدم از پس درسها برنمیآید. خودش را مدام پشت دانشکده پنهان میکرد و با دوستش پ سیگار میکشید. فکر میکرد با این ادا و اطوارها استادها به او نمره میدهند. اواخر کمتر به دانشگاه میآمد و اگر هم سر کلاس پیدایش میشد سوژه بچهها بود. در میان ورودی های 73 دانشکده مایه آبروریزی بود. خوب یادم هست وقتی از کنارشان رد میشدم افسوس میخوردم که یک صندلی دانشگاه را اشغال کردهاند. آن روزها من بهشدت درس میخواندم و همه دانشجویان رویای بورسیه شدن برای دوره تخصصی رشته مان را برای من مثل آب خوردن میدانستند. عینک فریم کائوچویی میزدم و وقتی به دانشگاه میرسیدم همیشه چند تا از دخترها و پسرها دنبالم بودند تا برای تکالیف کلاس از من راهنمایی بخواهند. خبر مثل بمب صدا کرد. بورسیه قبول شدم و به دوره تخصص رفتم. وقتی برای گرفتن مدارکم به دانشگاه برگشتم در واحد آموزش بهطور اتفاقی برگه اخراج آقای ب و دوستش پ را دیدم. دو صندلی که سه سال توسط آدمهای اشتباهی اشغالشده بود.
- ۱۵ نظر
- ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۲