لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

آدم خوب‌ها پایان ندارند!

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۶ ق.ظ

یک جاهایی هست در واقعیت یا در خیال. فرقی ندارد در کدام‌شان. برای بعضی‌هایمان در واقعیت. برای بعضی‌های دیگر در خیال. در آلبوم‌های عکس، در صفحات این دنیای مجازی، در دفتر خاطرات، در وبلاگ‌های دوست داشتنی و قدیمی که هر اتفاقی هم بیفتد باز هستند، در کوچه‌ها و خیابان‌هایی که زنده‌اند و نفس می‌کشند و یکهو با یک تکه ورق فلزی و یک اسم به عاریت گرفته و یک روکش آسفالتی سر از واقعیت در نیاورده‌اند، در مغازه بستنی‌فروشی اکبرمشدی، در چنارهای خیابان ولیعصر، در خانه‌های متروک بالای کتابفروشی‌های خ انقلاب، در کتاب‌های قدیمی که بوی نا می‌دهند، در آهنگ‌هایی که گویی یک اصالت در تک‌تک نت‌هایشان جاری است، در فیلم‌هایی که پایانشان را می‌دانیم اما باز هم غروب جمعه‌ها از آرشیو فیلم بیرون می‌آوریمشان و تماشایشان می‌کنیم، در آدم‌هایی که آس‌اند. آدم‌هایی که ادا نیستند و امروز روز دیگر نایاب شده‌اند، در بلاگرهایی که انگار هیچ‌وقت خسته نمی‌شوند، شاید کمرنگ شوند شاید یکهو چند روز، چند هفته، چند ماه پیدایشان نشود اما خیالت راحت است که برمی‌گردند. خیالت تخت است که یک آرامشی در آن صفحه وجود دارد. آرامشی که جاهای دیگر نیست. آن‌جاها باد که بیاید دیوارها رعشه می‌روند. اما در اینجاها که داریم حرفشان را می‌زنیم ستون‌ها قرص و محکم‌اند. وقتی سراغ این مغازه‌ها، محله‌ها، کتاب‌ها، فیلم‌ها، آهنگ‌ها، آلبوم‌ها، خیابان‌ها و آدم‌ها می‌روی خیالت راحت است که اولین احساس خوب دنیا را یعنی آرامش را به تو خواهند داد. سخت است که این روزها بگویی جایی هست که در آن می‌توان آرامش داشت. پیدا کردن چنین جاهایی سخت شده است. قدیم‌ترها اینطور نبود. نمی‌دانم این کلمه مضحک قدیم‌تر‌ها را کی در دهان ما دهه شصتی‌ها انداخت. نمی‌دانم چه کسی دوست داشت دهه شصتی‌ها با غصه گذشته‌هایشان بزرگ شوند. نمی‌فهمم این حجم بزرگ خاطره ‌بازی چه دردی از این روزهای بیکاری و بی‌پولی و تنهایی همان بچه‌ها دوا می‌کند. نمی‌خواهم این پست هشتگ بخورد خاطره‌بازی، دهه شصتی، قدیما، شما یادتون نمیاد، نوستالوژی و اینها. این پست فقط یک حرف دارد آن هم این‌که چرا هر روز آن جاهای خوب آرامش بخش کم می‌شوند. هر روز کم‌تر می‌شوند و هر ده تا که می‌روند یکی سر برنمی‌آورد که جایشان را پر کند؟ قدیم‌تر‌ها اینگونه نبود. یکی که از راه می‌رسید دیگران تحویلش می‌گرفتند. برایش قالب می‌ساختند، هدرش را دست به قلم‌ها می‌کشیدند و زیر پست‌هایشان آدرسش را می‌دادند. تشویقش می‌کردند. چرا حالا ما بی‌رحم شده‌ایم؟ چرا پرونده‌سازی می‌کنیم؟ چرا می‌خواهیم راه سخت ساختن خود را طی نکنیم و برای بزرگ شدن کوته راه ایستادن روی ویرانه‌های دیگران را برویم؟ چرا ما یادمان رفته آخر قصه خوبی‌ها پیروز می‌شوند. آدم‌های خوب لبخند می‌زنند. آن‌ها به خوبی و خوشی تا پایان عمر در کنار هم زندگی می‌کنند. مگر قرار نبود داستان‌های بچگی‌مان این‌ها را ملکه ذهن ما کنند؟ مگر پینوکیو، سیندرلا، جادوگر شهر اُز، چارلی و کارخانه شکلات‌سازی، شنل قرمزی، کدو قلقله زن، سفید برفی، شنگول و منگول برای فهمیدن این چیزها کافی نبودند؟ مگر عاقبت گرگ تمام این قصه‌ها، عاقبت روباه مکار، عاقبت خانم تناردیه، عاقبت جادوگر بدجنس غرب، عاقبت گربه نره، عاقبت نامادری سیندرلا ختم به خیر شد؟

+ فقط برای آنکه یادمان بماند آدم خوب‌ها از یاد نمی‌روند: کافه‌کافکای رجعت کرده، گوریل واقعا فهیم، توکای مقدس خدابیامرزاد، مالچیک که هنوز همان همیشگی را سرو می‌کند و آقای صفرونیم که هرچند خیالباف شده اما همان صفحه سفید باقی‌مانده‌اش برای من آرامش بازی فوتبال در کوچه بچگی‌هایمان را دارد و باقی بلاگرهایی که آرام آمدند حرف‌هایشان را در گوش‌هایمان زمزمه کردند، صبور بودند، صبور ماندند، بی‌سروصدا رفتند و فراموش‌ نخواهند شد.

  • ۹۴/۰۹/۰۴
  • لافکادیو