آه ای دل مغموم
شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ب.ظ
پیرمرد گوشه ایستگاه دوتارش را بغل کرده بود و به من زل زده بود. پسرکی ترحم برانگیز در کت و شلوار سورمه ای و پیراهن چهارخانه یقه بسته. گفتم پدرجان بخوان. بخوان. چرا ساکتی؟ گفت کسبه میگویند صدایم روی اعصابشان است. یخ کرده بودم. نیم ساعت همانطور خیره به نقطهای از دنیا مانده بودم که غرور 27 سالهام را در یک لحظه در آن نقطه زیر پا گذاشتم تا در برابر یک جفت چشم آبی رنگ خرد شود. دوهزارتومان گذاشتم در بساطش. خواند. زندگی همهاش قماره...که برندهای نداره...
+ تمام شد. دیگر به هیچ نشانهای در این دنیا اعتماد نمیکنم.
- ۹۴/۱۲/۰۸