لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

از آرزوهای امسال من

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۵ ب.ظ

دبیرستان که بودم زنگ تفریح برای من معنایی جز کتابخانه نداشت. با اینکه هیچ حقوقی در کار نبود اما شده بودم دستیار مسئول کتابخانه. حمالی داشت. زنگ که می‌خورد می‌رفتم کتابخانه و شروع می‌کردم به تحویل دادن و تحویل گرفتن کتاب‌ها. بعضی روزها که آفتاب بهار از در ورودی سالن چشم‌هایت را می‌زد و نسیم خنکی می‌پیچید توی راهروها دلت نمی‌خواست بروی در زیرزمین. دو دل می‌شدی. دلت می‌خواست مثل بقیه بچه‌ها بدوی در حیاط و گل کوچیک بازی کنی. اما من رستگاری‌ام را جای دیگری پیدا کرده بودم. ساعت‌های تنهایی‌ای که من می‌ماندم و هزاران کتاب مهربان و دوست داشتنی که همه‌شان به من گفتند بیا با من دوست شو. بیا برایت چیزهای تازه بگویم. بیا از آسمان شب برایت قصه بگویم. بعد مایر دگانی کنارم قدم می‌زد و بلند بلند در گوشم  حرف‌هایی می‌گفت. ببین این صورت فلکی دب اکبر است. دب اکبر یعنی خرس بزرگ. آن ستاره کوچک را می‌بینی در پایین ملاقه؟  پاول هاج می‌پرید وسط حرف‌هایش . آره پسر جوان بهش می‌گویند عِناق. پایین آن ستاره را اگر خوب نگاه کنی درست در کنارش ستاره سُها قرار دارد. قدیم‌ترها اعراب به این دو می‌گفتند اسب و سوار. می‌دانی آن زمان‌ها برای آزمون دید خوب از این موضوع استفاده می‌کردند که کسی می‌تواند سها را زیر عناق پیدا کند یا نه! می‌پیچیدم در قفسه کتاب‌های تاریخی در حالی که پاول هاج و مایردگانی داشتند کم‌کم دست به یقه می‌شدند. بعد می‌رسیدم به قفسه کتاب‌های دوست داشتنی. دایره المعارف بریتانیکا. خدای من. از آناتومی‌ بدن زن‌ها که بگذریم که چند روزی سرگرم‌شان شده بودم. عکس‌های رنگی از سراسر دنیا داشت. با خودم عهد کردم باید یک سری کامل وقتی که بزرگ شدم برای خودم بگیرم و هربار که یکی از آن سی وخورده‌ای جلد را ورق می‌زدم با اینکه خیلی کم مطالب انگلیسی زبان مقالاتش را درک می‌کردم چنان غرق داستان‌ها می‌شدم که نیم ساعت از زنگ بعدی می‌گذشت و من همچنان در کتابخانه بودم! بعدها قفسه شعرها برایم جذاب شد. مثنوی سنگین بود. منظورم این است که واقعا سنگین بود! بزرگ بود و نسخه‌ای که در کتابخانه مدرسه داشتیم آن‌چنان قدیمی بود که خیال می‌کردی دست‌نویس خود مولاناست. حافظ برایم سنگین بود. نمی‌خواندم. اخوان خوب بود. سخت بود اما قدرت کلمه‌هایش را دوست داشتم. یک شاعری هم بود که شاید اولین شاعر خارجی که من شعرهایش را خواندم. طول کشید که فهمیدم من به قفسه ادبیات و رمان و داستان تعلق دارم. خیلی طول کشید که منطق علمی رسوب کرده در ذهنم را کنار بزنم و به خودم بقبولانم آدم برای چه دلیلی باید داستان بخواند؟ داستان خواندن چه نفعی برای آدم‌ها دارد؟ آیا خواندن نجوم کروی اسمارت اولویت دارد یا یک داستان خیالی؟ آیا شیمی عمومی چارلز مورتیمر و تجزیه کاتز و آلی موریسون بوید در جلسه المپیاد به دردم می‌خورد یا جنگ ستارگان آسیموف؟ مدت‌ها طول کشید تا بفهمم در زندگی سوال‌های درست و سوال‌های غلط وجود دارد. و این یکی از سوال‌های غلط زندگی من بود. اول دبیرستان بودم که یک نویسنده برزیلی مرا به دنیای عجیب خودش برد. پائولو کوئلیو. با ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد. بعد کیمیاگر را خواندم. همین کافی بود که در به در تمام کتاب‌خانه‌های شهر شوم برای پیدا کردن تمام کتاب‌هایش. اسمش که به گوشم می‌خورد گوش‌هایم تیز می‌شد. تا برنده تنهاست همچنان به خواندنش ادامه دادم. الف و زنا را دیگر نخواندم. حتی یازده دقیقه را هم خواندم. یازده دقیقه؟! گمانم سال 87 بود. آرش حجازی که کاروان را تعطیل کرد خیل دوست داشتنیهای زیادی را از ما گرفت. آن وقت‌ها به سیاست کاری نداشتم. من دلم می‌خواست نشر کاروان باشد و من کتاب‌هایش را بخوانم. نمی‌فهمیدم. واقعا سیاست برایم مفهوم گنگی بود.  در دبیرستانم بهترین قسمت ساعت‌های بیکاری یا همان "زنگ‌های خالی" معروف در آن سالن بزرگ و روشن و پوشیده از کتاب می‌گذشت. ساعت‌هایی که هیچ کس حوصله کتاب‌ها را نداشت جز پسرک لاغری که حتی نمی‌توانست ده تا کتاب را با هم در طبقه چهارم قفسه‌ها بگذارد. حتی دستش به آن‌جا نمی‌رسید. بین قفسه‌ها که می‌گشتم کتاب‌ها با من حرف می‌زدند. هنوز هم با کتاب‌هایم حرف می‌زنم. نخندید. مگر شما با کتاب‌هایتان حرف نمی‌زنید؟ 

  • ۹۵/۰۱/۱۵
  • لافکادیو