لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

از حسن یاد نگیرید

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۵۴ ب.ظ

شبا بلند می‌شدیم می‌رفتیم خونه حسن. حسن رفیق برادرم بود. تو بچگی دچار فلج اطفال شده بود و یه پاش مشکل داشت. با عصا راه می‌رفت. خیلی خوش برخورد و خوش مشرب و اهل رفیق و دوست بود. با وضعیتی که اون داشت خیلی‌ها خونه‌نشین می‌شن و کنج عزلت رو بهترین گزینه واسه خودشون می‌دونن. بعضیا هم راه و بیراه و هرجایی که یه کم مزه شکست رو تو زندگی می‌چشن ربطش می‌دن به مشکلی که دارن. به محدودیت‌هاشون. روی حرفم با کسی نیست. خودم رو می‌گم که سر هر مشکل کوچیکی تو زندگیم نداشته‌هامو بهونه کردم تا همین امروز. شبایی که می‌رفتیم خونه حسن فقط خاطره و خنده و بی‌بی‌سی بود. تو جمع چندنفره‌مون من از بقیه  شیش هفت سالی کوچکتر بودم. حسن زبانش خوب بود. تو مؤسسه تدریس می‌کرد. هم‌رشته‌ای برادرم بود. تو یه دانشگاه ریاضی خونده بودن. برادرم دیگه ادامه نداد و حسن فوقش رو هم گرفت. اون روزها من و حسن گره دوستی‌مون تو کتاب و فیلم بود. البته من حواسم جمع کتابام بود. حسن یه اخلاق بدی که داشت چیزی که بهش می‌دادی رو دیگه باید فراموش می‌کردی! پاییز بود. حرف افتاد به حسن گفتم آقا من تو کتابخونه‌ات صدای عدالت انسانی رو دیدم. بده ما هم ببریم فیض ببریم. گفت لافکادیو منو ببین؟ به من می‌خوره همچین کتابی رو بخونم؟ گفتم نه! خندید و گفت واسه خانومه و اشاره کرده به آشپزخونه. خانومش که اومد گفتم این چایی‌ها چقدر خوش عطره طاهره خانوم. اصلا چایی شما یه طعم دیگه‌ای داره! گفت کتاب جرج جرداق رو می‌خوای؟ حسنم برگشت رو به من و نیشخند زد که یعنی زکی اینم از پاچه‌خواریت! گفتم آره طاهره خانوم. عجب چایی شده نه حسن؟ حسن همچنان داشت نیشخند می‌زد. طاهره رفت کتاب رو آورد و این امانت گرفتن همانا و  تا امروز که 5 سالی از اون اتفاق می‌گذره و همچنان کتاب دستم مونده همانا. حسن و خانومش چند سالی هست که رفتن بلاد کفر. منم دیدم اینا که رفتن تو بهشت، گفتم حداقل این تحفه دست ما بمونه که دست‌مون فعلا فعلنا از رسیدن به اون بهشتا کوتاهه. فکر کنم اولش گفتم که حسن یه اخلاق بدی داشت. دیگه تأکید نمی‌کنم شما خودتون رو درست کنید. این‌طوری نباشین.

  • ۹۵/۰۶/۲۹
  • لافکادیو