النصایح الشتایی من الشیخ الکذایی
زمستون که میاد. سرما از در و پنجره اتاق میزنه تو. شیخ میچسبه جلو بخاری ته اتاقو هر بار که من میام داخل میگه برو سر میزت. چندباری خواستم برم نزدیک بخاری اما راه نمیده. جل و پلاسش رو پهن میکنه اونجا و هی میگه زمستان است...زمستان است... میگم تو یه شعرم تو عمرت درست حسابی از بر نیستیا؟ میگه شعرو که آدم از بر نمیکنه. میگم پس چی؟ میگه شعرو باید گذاشت تو کتاب بمونه. نباید لغلغه زبونش کرد. شعر که ورد زبونت شد جادوش کم اثر میشه. شعر رو باید تو شبای سیاه زمستون از تو کتاب بیرون کشید و کنار چایی و دلبر و بخاری و پشتی نشست و حظ برد. میگم دلبر کجا بود؟ میگه میاد. دلبر هیچوقت بدقول نیست. میگم کاشهای ما سبز نمیشن الکی دلت رو خوش نکن. شیخ عاشق چایی نباته. یه شاخ نبات زعفرونی میندازه تو استکان چایی و میگردونه و میگه زمستون که میاد وقت دلگرمی دادنه. زمستون به قدر کافی سرما و سیاهی و تلخی داره. چشت رو که باز میکنی آفتاب داره میره. تا بلند میشی سرت رو میچرخونی چهارتا ابر سیاه میان وسط آسمون و غصههات از شیش جهت میزنه بیرون. زمستون رو آدمای مشتی دلبری میکنن. وسط تلخی و تنهایی گرمی میپاشن تو دل آدما. چایی لبسوز دلای سرمایی میشن. یاد بگیر. انقدر ننویس کارم چو زلف یار پریشان و درهم است... اتفاقا بنویس یار صبح که پا شد تلخ بود اما موهاش رو آب و شونه کرد و چتری ریخت جلو که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند. میگم جادوش نپره؟ میخنده و دوباره میره تو خودش و زیر لب میگه: بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم...
- ۹۵/۱۰/۰۷