اونقدر فشار میاری که از اونور جهنم میزنه بیرون
یه استادی داشتم. یه مثال خیلی خوبی داشت برای نقد کردن و اینها. میگفت ببین هر کسی قرار نیست اجازه داشته باشه بیاد تو جامعه هر اتفاقی رو نقد کنه. فرض کنید یه بیماری با وضعیت خراب بیارن تو اورژانس. تو بیمار رو فرض کن جامعه. چه کسی حق داره بره زخم اون بیمار رو بشکافه؟ من؟ شما؟ یا دکتر جراحی که بعد از شکافتنش بدونه چطور باید درمانش کرد؟ چطور باید اون زخم رو شست؟ چطور باید دوباره بستش تا آلودگی همه جا رو نگیره؟ آره. ما هر کدوم به اندازهای که بتونیم تأثیر بذاریم واسه بهتر شدن حق نقد کردن داریم. مگرنه گرفتن دوربین رو زشتیهای جامعه بدون داشتن اسکالپل بدون داشتن تخصص برای اینکه نشون بدیم آلودگی چطور باید درمان بشه بدون اینکه بفهمیم باز کردن اون زخم قراره تهش چه اتفاقاتی به همراهش بیاره ریسک بزرگیه. شده ماجرای یه تعداد وبلاگنویس. نشستیم شدیم موعظهگر و نقاد و مادربزرگ و پدربزرگ وبلاگای دیگه. یکی میره میگه آقا/ خانوم این همه شکلک نذار تو وبلاگت. یکی میگه داداش من، موسیقی نباید بعد باز شدن وبلاگ پخش بشه. باید مخاطب خودش پلی کنه. این از چارچوب وبلاگداری حرفهای به دوره. یه سری هم لینک میدن به همدیگه که برو این مطلب رو بخون تا بفهمی وبلاگداری یعنی چی! خلاصه میخوایم وبلاگ رو هم بکشونیم زیر یه اصول و قواعدی و چارچوب براش درست کنیم و نمره بدیم و نمره بگیریم. شما فرض کن سال پیش همین موقعها مسابقه وبلاگنویسی راه افتاده بود. خب تا اونجا که دورهمی خوش بگذره خیلی خوب بود. اما وسطاش من خودم به شخصه دیدم یه سریها دارن از اون جنس اصل وبلاگنویسی خودشون واسه رسیدن به نمره بیشتر تو مسابقه دور میشن. وبلاگی که کامنتاش همیشه بسته بود باز کرد. اونی که مطلباش احساسی بود اجتماعی مینوشت و الخ...
اصل حرفم موند. داشتیم از نقد کردن و نصحیت کردن تو وبلاگنویسی حرف میزدیم. یه موقع هست من میرم به فلانی میگم خانم/ آقا این مطلبایی که میذاری تو این فرمت اگه بیاد چقدر جذابتر میشه. چقدر مفهوم چیزی که مینویسی رو بهتر میکنه. این یه حرفه. یه زمانی هست میشینم وبلاگنویسها رو به دو دسته خوب و بد تقسیم میکنم. به دو دسته به درد بخور و به درد نخور! اون وقت من یه چیزیم میشه. من باید باندریهای خودم رو مرور کنم. مشکل از وبلاگها نیست. مشکل منم. چون حق ندارم برم به یکی بگم چرا از احساساتت مینویسی. چرا از رابطههات مینویسی. چرا از جزئیات زندگیت مینویسی. حق ندارم جای دیگران واسه نوع نوشتنشون یا حتی ادبیاتشون تصمیم بگیرم. من فقط حق دارم از چیری خوشم بیاد یا نیاد. وقتی خوشم نمیاد میتونم روم رو برگردونم یه سمت دیگه. ولی حق ندارم لودر بندازم تو یه قسمت بیان و بگم چون من خوشم نمیاد این منطقه رو زیر و رو کنید یه چیزی روش بسازم که خوشم بیاد. اینجا که زمینای آبا اجدادی شما نیست که خواهر/ برادر من. اینجا یه منطقهی آزاده! هرچند تو مفهوم آزادش شک دارم چون یکی از دوستام به خاطرش شیش ماه رفت زندان! اما به هر حال هرکسی حق داره برای رها شدن از استرسها و حرفهایی که تو زندگیش داره و جایی یا کسی رو برای شنیدنشون نداره بیاد اینجا. میخوایم خیلی باوجدان باشیم شنونده خوبی باشیم. نصیحت و پند از در دیوار زندگی هر کدوم از این آدما میباره. بسه براشون/ برامون. سانسورچی بی مزد و مواجب نشیم. نشیم اونایی که وقتی فروغ دیوار رو منتشر کرد نشستن به بادمجان دور قابچی شدن. فروغ گناه ناکرده میلیونها زن رو تو "گناه" خودش به تصویر کشید. گناه بیان نکردن احساساتی که دههها تو سکوت و تو دفتر خاطرات پنهان شده بود رو آورد تو جامعه تا دخترها و زنهایی که اون سالها نمیتونستن عشق رو لمس کنند بفهمند احساس دوست داشتن رو: در آن خلوتگه تاریک و خاموش/ پریشان در کنار او نشستم/ لبش بر روی لب هایم هوس ریخت/ ز اندوه دل دیوانه رستم... شک نکنید اگه اون زمان وبلاگنویسی اختراع شده بود فروغ شعراش رو تو بلاگش میذاشت و دو سه روزه هم ریپورت میشد و فیلتر و تمام. همین فروغ تو همین مسیر رسید به تولدی دیگرش. رسید به ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد... همون تولدی که دنیای بزرگی توش داشت. انگار آدمی که به زعم دیگران از در غلط به دنیای شعر اومده بود به پنجره عرفان تو همین دنیا رسیده بود. یه جایی تو ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد فروغ میگه: من خواب دیده ام که کسی میآید/ من خواب یک ستارهی قرمز دیدهام/ و پلک چشمم هی میپرد/ و کفشهایم هی جفت میشوند/ و کور شوم/ اگر دروغ بگویم/ من خواب آن ستارهی قرمز را/ وقتی که خواب نبودم دیدهام/ کسی میآید/ کسی میآید/ کسی دیگر/ کسی بهتر/ کسی که مثل هیچکس نیست. کار به جایی رسید، کسی که هیچوقت انتظاری ازش نمیرفت بخواد وارد این معرکه بشه هم گفت که آقا جان دست از سر این شاعر بردارین دیگه "عاقبت به خیر شده است." شما هم خواهر و برادر من دست از سر بلاگرها بردار. رهاشون کن. آخه بهشت که زورکی نمیشه عزیز برادر...
- ۹۵/۰۹/۱۹