حسرت
مادربزرگ چارقد سفیدش را میگذارد روی نردههای کنار پله حیاط تا همیشه دمدست باشد. در را که کسی کوفت باید فیالفور رفت، کسی نباید پشت در منتظر بماند. مادربزرگ همهاش تکه کلامش همین است. در را که میکوبند چارقد سفیدش را از روی نردههای کنار پله حیاط برمیدارد میرود پشت در. نرسیده به در ورد زبانش چندبار آمدم آمدم است تا پشت در کسی مضطر نشود. هرکس باشد فرقی ندارد اول تعارفاش میکند برای آمدن داخل حیاط و نشستن روی تخت کنار گلدانهای شمعدانی که روی حلقههای فلزی نرده پیش ایوان اسیرند و مدام عطر نامههای غمدارشان برای درختهای باغ پشتی خانه مادربزرگ، حیاط را پر میکند. مادربزرگ روشن است. اصلا ما هیچکداممان به او نرفتهایم. هر وقت دور هم جمع هستیم حرف که میافتد کسی فکرش را هم نمیکند ما نوههای این مادربزرگ باشیم. سرسجاده که مینشیند من میروم تکیه میدهم به پشتیهای انتهای اتاق نو! و مدام او را از در اتاق بغلی میپایم که چادر نماز یاسی به سر دارد و حسابی موهای کم پشتاش را جلوی آینه پاییده تا نکند خدایی نکرده از زیر مقنعه سفید چانهدارش بیرون بیفتند و فرشتهها چپ چپ نگاهش کنند. هر بار که سلام میدهد و سه بار اللهاکبر میخواهد بگوید دوبار نگاهش به من میافتد میخندد و دوباره بلند میشود. من باید چند دقیقه دیگر منتظر بمانم تا مادربزرگ نمازش تمام شود. شمعدانیهای روی نردههای فلزی باز هم برای درختهای باغ پشتی نامه فرستادهاند. این را از عطر همیشگی نامههایشان که مادربزرگ رازش را به من گفته میدانم. حالا حتما درختهای باغ پشت خانه مادربزرگ هم برایشان دلداری پس میفرستند. نمیدانم آنها هم نامه مینویسند یا با همان شاخههای بلندشان که از باغ پشتی بیرون زده برای شمعدانیها دست تکان میدهند. مادربزرگ دارد سلام میدهد، نگاهم را از شمعدانیها میگیرم و مادربزرگ را میبینم که دوبار به من میخندد. تسبیح فیروزهای اش را که دست میگیرد من میتوانم بدوم در اتاق و بروم زیر چادرنماز مادربزرگ بنشینم. مادر میگوید وسط نماز مادربزرگ نباید بروم در اتاق. اما من دوست دارم مثل قبلترها بروم در اتاق و روبروی صورت مادربزرگ که خیلی روشن است بنشینم و بعد تمام مدت تماشایش کنم. حالا فقط دوبار وقتی آخر نماز اللهاکبر میگوید میتوانم صورتش را تمام ببینم. زیر چادر مادربزرگ بوی نامههای شمعدانیها، عطر مشهد، بوی مادربزرگ میآید. مادربزرگ پایش را تکان میدهد نمیدانم برای درد پایش است یا برای اینکه چشمان من سنگین شود. من دانههای تسبیح را میشمارم و دعا میکنم که کاش هیچ وقت تمام نشوند.
+ خسته شدی مادربزرگ؟ روی همان پله ها بنشین الان با دوچرخه بیست میرسم خریدهایت را میگذارم روی فرمان دوچرخهام تا خانه میبرم.
+ داشتن مادربزرگ و پدربزرگ حس غریبی برایم دارد. من این نعمتها را در زندگی به خوبی حس نکردم. آخرینشان وقتی چهارم ابتدایی بودم از پیشمان رفت.
- ۹۴/۰۷/۰۲