لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

دخترک

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۴۰ ب.ظ

پسری که کوله‌اش را بغل گرفته شروع می‌کند به زمزمه این جمله که 6 تا محافظ کنترل هزارتومان. به همه‌جور کنترلی هم می‌خوره. فقط با یه حرارت معمولی سشوار....مرد جاافتاده‌ای که آن‌طرف‌تر روی صندلی‌های روبروی من نشسته و کیف ورزشی به دوش دارد به پسرک می‌گوید: اون سمت نرو. ایستگاه اول مامور سوار شد. جنساتو می‌گیره. پسر که هیجان زده شده جنس‌هایش را در کوله‌اش می‌گذارد و می‌گوید: چه شکلی بود؟ مطمئنی؟ مرد جواب می‌دهد: آره بابا. من چند بار قبلا دیدمش. یه بارم گیرش افتادم. پیراهن آبی پوشیده با سیبیل و کلاه. شانس آوردی منو دیدی‌ها. توجه مسافرهای آن سمت به مرد و پسرک جلب شده است. بعضی لبخند هم می‌زنند از این دزد و پلیس بازی فروشنده‌های بیچاره. پسر جوان دیگری در ایستگاه بعد سوار می‌شود. به ظاهرش نمی‌خورد که فروشنده باشد! مرد جاافتاده که او را می‌شناسد صدایش می‌کند و می‌گوید اون‌ور نرو . وضعیت قرمزه. پسر جوان می‌گوید اِاِ مامور تو واگن عقبیه؟ پسربچه که رفته بود به واگن عقبی تا سرکی بکشد حالا با هیجان از راه می‌رسد و به پسر جوان می‌گوید: آره. یه یارو سیبیلو با پیراهن آبی. پسر جوان رو به مرد می‌‌گوید: من چیزی از جنسام نمونده این چندتا رو هم که بفروشم می‌رم کلاس. ایستگاه بعد پیاده می‌شم. مرد جاافتاده حق به جانب می‌گوید: این‌طوری فایده نداره. باید دو نفری ایستگاه اول سوار شیم تا اگه مامور اومد تو قطار از جلو و عقب بفهمیم همدیگرو خبر کنیم. پسر جوان همین‌طور که حرف‌های مرد را تایید می‌کند پیاده می‌شود کیف دوشی‌اش را می‌اندازد و می‌رود تا به کلاسش برسد. تجمع این همه فروشنده مترو در یک واگن آن هم بدون اینکه مغزت را با تکرار موتیف‌وار جمله‌هایشان بخورند کمی عجیب است. انگار از این واگن به عقب منطقه ممنوعه‌ای باشد که هیچ‌کدام جرات وارد شدن به آن را ندارند. ماموری که در واگن عقبی است نصف محل کسب‌شان را قبضه کرده است و حتما بی‌خیال به صندلی لم داده و منتظر به تور افتادن شکار بعدی‌اش است. ایستگاه بعد ولیعصر است. دختری که بسته‌های دستمال جیبی در دست دارد سوار می‌شود. صدایش یک بغض پنهان در خودش دارد. بغضی که دل آدم را نرم می‌کند. حتی مرد جاافتاده که خودش قدیمی این کار است نگاهش به دخترک جلب می‌شود و ته چشم‌هایش غم پنهانی خودنمایی می‌‌کند. پسرک که جلوی مرد ایستاده لبخند به لب دارد و شیطنت در نگاهش موج می‌زند. مرد و پسرک به دختر چیزی نمی‌گویند. نمی‌گویند که در واگن عقبی مامور هست. نمی‌گویند که وضعیت قرمز است. نمی‌گویند و فقط یا نگاه دلسوزانه‌ای او را بدرقه می‌کنند. دخترک با صدای بغض‌دار از جلوی آن‌ها عبور می‌‌کند. رسیده‌ایم به فردوسی. من باید پیاده شوم. می‌خواهم به دخترک که تازه از جلویم رد شده بگویم عقب‌تر نرود. می‌خواهم بگویم وضعیت قرمز است. در باز می‌شود من پیاده می‌شوم. دخترک وارد منطقه ممنوعه می‌شود. از شیشه واگن‌ها دنبالش می‌‌کنم. بی‌پروا دارد قدم می‌زند و با صدایی که دل آدم را به درد می‌آورد خواب را از چشم مسافرها می‌دزدد. قطار سرعت می‌گیرد و چشمانم نمی‌تواند مسافرها را از هم تمیز دهد. لباس‌ها و کلاه‌ها و سیبیل‌ها در هم فرو می‌روند و ملغمه‌ای از آدم‌های توی قطار از جلوی چشمانم عبور می‌کند. به دخترک فکر می‌‌کنم. به دخترک که دارد به مامور پیراهن آبی سبیلوی کلاه‌دار می‌رسد که خودش را به خواب زده است. به شکارچی کهنه‌کاری که گوش‌هایش را تیز کرده است. با خودم می‌‌گویم کاش بغض صدای دخترک دل مامور را نرم کند. کاش مامور سیبیلوی پیراهن آبی، کلاهش را بردارد و ته جیبش را وارسی کند. بعد یک بسته دستمال از دخترک بخرد و بسته دستمال را کنار بسته قبلی در جیب کتش بگذارد و کلاهش را پایین‌تر بیاورد. سرش را تکیه بدهد به شیشه و چشم‌هایش را ببندد.

***

+ نگهبانی تمام شد. 14 روز مرخصی نوشتم. سرگرد امضاء نکرد. فردا دوباره می‌نویسم!

+ کاش خدا مرا فروشنده بزرگ‌ترین کتابفروشی دنیا می‌کرد.

+ دلخوری‌ها روزی به سرمی‌رسد. اما فراموش نمی‌شود.

+ این درد را می‌فهمی؟

  • ۹۴/۰۶/۱۶
  • لافکادیو