لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

دو پست با یک کلیک

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۲۳ ق.ظ

فوتبال فرصت است. فرصت خلاص شدن از دردهای زندگی که نود دقیقه می‌توانی فراموش‌شان کنی. به لطف تیم‌ها و قوانین فوتبال و حذفی بودن مسابقه این خوشبختی تا صد وبیست دقیقه هم می‌تواند کش بیاید. گاهی اوقات هم می‌نشینی پای ضربه‌های پنالتی.  ژست می‌گیری. مشت‌هایت را گره می‌کنی. چشم‌هایت را می‌بندی. غصه می‌خوری. آه می‌کشی. مثل آن ضربه پنالتی فینال لیگ قهرمانان که جان تری لیز خورد و رویاهایت را به باد داد و تو گریه کردی. واقعا برای آن لحظه و آن اتفاق بد گریستی. برای کاپیتانی که نتوانست تیمش را برنده کند و درد کشید و شرمنده شد گریه کردی. مثل همان لحظه که اوج درد را در صدای عادل حس کردی و شاید هیچ کلمه‌ای برای تسکین هفتاد میلیون ایرانی مانند همین چند کلمه در آن لحظه قابل قبول و قابل پخش نبود؛ وقتی عادل گفت: "چه موقع چیپ زدن بود آقای گل محمدی؟" مثل تمام آن وقت‌هایی که خیابانی بازی را صفر صفر شروع می‌کرد. مثل بازی ایران و استرالیا در ملبورن. کلاس سوم ابتدایی بودی. بعد از مدرسه کیف را انداختی گوشه اتاق و با داداش نشستی پای بازی. تلویزیون پارس 21 اینچ‌ می‌گفت ما بازنده‌ایم. پیتر هور وسط بازی پرید وسط زمین و تور دروازه ما را پاره کرد. به ما برخورد. توهین شد. ما غیرتی شده بودیم. تعصب از سر و روی هر دوتایمان می‌بارید. طوری شد که مادر آمد به خاطر فریادهای ما تلویزیون را خاموش کرد. بعد دوباره روشنش کردیم و آنقدر رگ‌های گردن هردوتایمان بیرون زده بود که مادر فهمید باید برود سراغ کار خودش و این از آن وقت‌هاست که پسرها حق دارند داد بزنند. دیوانه شوند. 76 دقیقه ما بازنده بودیم. جام جهانی برایمان تمام شده بود. بازنده‌هایی که دل خوش بودیم به عابدزاده که عقاب آسیا بود. که هری کیول را کنف می‌کرد. که برایمان پشتک بارو می‌زد و ما محظوظ می‌شدیم. بعد یکدفعه طوفان شد. فقط در چند دقیقه 2 گل زدیم. فریاد می‌زدیم. گریه می‌کردیم. همدیگر را بغل کرده بودیم. ما برادرتر بودیم در آن لحظات. به خیابان‌ها ریختیم. انقلاب نشده بود. در بیرون هیچ خبری نبود. اما در درون هرکدام از ما انقلابی رخ داده بود. تغییر کرده بودیم. ما آن ملت قبل از بازی ملبورن نبودیم. در ما چیزی بیشتر شده بود. ما دیگر هیچ چیزی از مردم کشور کانگوروها و موهای بورشان کم نداشتیم. حتی بهتر از آن‌ها بودیم. ما شاد بودیم و ایرانی بودیم. هرچند هیچ‌وقت هیچ استرالیایی‌ای را ندیدیم که آن بازی را به رخش بکشیم.

فوتبال فقط یک بازی نبود. یک مستطیل سبز معمولی نبود. آن وسط غرور بود که به اوج و حضیض می‌رفت. آن وسط دوست و دشمن خودی و بی‌خودی، ما و آن‌ها دست به یقه بودیم. دست به اسلحه ایستاده بودیم. جنگ بود. فقط بازی نبود. زندگی بود. غم بود. شادی بود. غصه بود. حسرت بود. ایمان بود. انگیزه بود. اراده بود. برد و باخت بود. برنده و بازنده بود. خنده و گریه بود. آن وسط خود خود زندگی بود.

دوره کد توپخانه را در اصفهان می‌گذراندیم. بازی بعدازظهر بود. تخت‌ها را روبروی تلویزیون 14 اینچ آسایشگاه دور تا دور چیدیم و مثل ورزشگاه‌های دوطبقه به تماشای بازی نشستیم. با به تیر خوردن توپ دژاگه فریاد زدیم. آه کشیدیم. صداهایمان حالا دیگر مردانه و بم شده بود. مشت بود که بر سر و صورت تخت‌های زهوار دررفته فرود می‌آمد. صلوات ارتشی بود که هر پنج دقیقه برای گل نخوردن تیم در آسایشگاه طنین می‌انداخت. خوشحال بودیم. می‌خندیدیم. به هم نزدیک‌تر شده بودیم. حالا همه‌مان رفیق‌تر بودیم. فوتبال ما را پشت یک سنگر نشانده بود و دشمن هم آن طرف بود. باور کنید بعد از گل مسی نمی‌توانستی سراغ هیچ کدام‌مان بیایی. اگر آن شب پا می‌داد همه سوار یک C-130 وسط ریودوژانیرو با رپل پایین می‌رفتیم و با سلاح سازمانی ژ-3 مسی را و تمام آن‌هایی که فوتبال را به او آموزش داده بودند به خاطر  آن ضربه فنی پای چپ بی‌موقع‌اش قتل عام می‌کردیم. تا ساعت‌ها فقط فحش بود که نثار مسی می‌‌شد. نثار محبوب‌ترین بازیکن دنیای فوتبالی‌مان. چقدر "ای‌کاش"‌ گفتیم. چقدر حسرت خوردیم. چقدر به داور تذکر دادیم که دقت کند! چقدر به شیر سماور و اگزوز خاور حواله کردیم داور را. اما هیچ‌کدام اینها نتیجه را تغییر نمی‌داد. ما باخته بودیم. اما بازنده‌های مغروری بودیم. فوتبال برای ما ایرانی‌ها فقط بازی نیست. زندگی است. برای ملتی که در دنیا هزار و یک بدخواه دارد. آن مستطیل سبز از معدود جاهایی است که می‌توانیم بی دوز و کلکِ رسانه‌هایی که چهره‌ی کشور ما را و مردم ما را و خواستنی‌های ما را مخدوش می‌کنند خودمان باشیم و به دیگران بگوییم ما نه تنها کمتر از شما نیستیم که بهتر از شماییم.

+ عکس مربوط به شماره‌ای از مجله همشهری جوان در سال 89 است. آن زمان که جام جهانی به گرسنگی مردمان رنجدیده آفریقا افزوده بود اما فوتبال چشم‌هایمان را کور کرده بود. برای دیدن اندازه بزرگ روی عکس کلیک کنید. عکس به دلایل روشنی ویرایش شده و واضح و مبرهن است که فتوشاپ من خوب است!

+ شاید بهترین سوال برای پرسیدن در این مواقع این باشد: "فوتبال تا کجا؟" 

+ دربی نوشت: آی بدو آی بدو...دنبال فرهاد بدو...سال 89 تو دربی 69...

  • ۹۴/۰۸/۰۸
  • لافکادیو