لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

زیر پرچم

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۹ ب.ظ

هیچ‌وقت با خودم فکر نمی‌کردم که رفتن به خدمت سربازی بتونه یکی از قله‌های افتخار زندگی آدم باشه. اما شد. از همون روز اول که با سعید تصمیم گرفتیم دفترچه رو از پلیس بعلاوه ده بگیریم. همون روزهایی که هنوز رفاقت 15 ساله‌مون سرجاش بود و سعید رفیق نیمه راه نشده بود. همون روزایی که رفتیم و نشستیم تو نوبت اون درمانگاه کوچیک و یه دختر بانمک واکسینه‌مون کرد و با خودمون خیال می‌کردیم با این واکسن از شر هر مرضی تو خدمت خلاص می‍شیم. چه خیال خامی داشتیم. بعد رفتیم بانک سپه حساب باز کردیم. حسابی که تا شیش ماه بعد هیچ چیزی بهش واریز نشد. اون روزا با سعید می‌گفتیم باید کلک خدمت رو بکنیم. یه روز باید شروع کنیم. چرا امروز نه؟ به هم می‌گفتیم باید اینور سال بریم. اون روزا شایعه شده بود که سال 93 خدمت 24 ماه میشه. نشد. اما همون شایعه به امثال من و سعید فهموند که باید تصمیم‌مون رو بگیریم. آذرماه 92 بود. دفترچه رو که پست کردیم من کاپشن مشکی تنم بود اونم یه سوئیشرت بنفش. هوا سرد بود. از پلیس بعلاوه ده که بیرون زدیم تو هوای پاییزی خیابونگردی کردیم. سربه هوا شده بودیم. توسنی می‌کردیم. احساس بدی داشتیم. انگار کسی صاحبمون شده بود. انگار یه یوغی رو خودخواسته انداخته بودیم گردن‌مون. مجرمای بی‌گناهی بودیم که خودمون رو تسلیم کرده بودیم. مریم مجدلیه بودیم. به روزایی که منتظرمون بودن فکر می‌کردیم. به روزای سربازی. به روزایی که موهای پرپشت‌مون رو باید از ته می‌زدیم. به قیافه‌هامون. من به موهای بور سعید فکر می‌کردم و غصه می‌خوردم. اون هم حتما به موهای پرکلاغی من. هردومون خیلی خاطره با هم داشتیم. از کلاس اول دبستان تا رفتن به دانشگاه و جابه‌جا شدن خونه اونا و دوباره پیدا کردن اتفاقی همدیگه تو مسجد محل! هردومون دنبال جور کردن کسری بسیج بودیم که پامون به مسجد محل باز شده بود. نشد. یک روز هم نتونستیم کسری جور کنیم. اون روزا خدمت واسمون وصله ناجوری بود که باید باهاش کنار می‌اومدیم. قورباغه‌ای بود که باید قورتش می‌دادیم. به قول محسن کیایی یخبندان دوسال عقب افتادن از زندگی بود که باید قبولش می‌کردی. ما قبولش کردیم. رفتیم خدمت. امروز رسما 21 ماه خدمت من به ارتش جمهوری اسلامی ایران تموم شد. چندتا امضا ناقابل مونده که احتمالا فردا برم بگیرم و قال قضیه کنده شه. اما فکر نمی‌کردم برای دیگران خدمت رفتن هنوز هم معنای مرد شدن رو داشته باشه. داره. کافیه به نگاه حسن آقا که تو محله‌مون موتور فروشی داره دقت کنی. با محمد آقا که پرده فروشی داره سلام و احوال‌پرسی کنی. با خانم شریفی همسایه روبرویی‌مون برخورد داشته باشی. این روزا یه جور دیگه بهم نگاه می‌کنن. من قد نکشیدم. استخون هم نترکوندم. قد و قواره‌ام هم تغییر نکرده اما نگاهم تغییر کرده. تو نگاه اونا هم تغییر کردم. من نمی‌گم مرد شدم. میگم پخته شدم. سرد و گرمی چشیدم. یاد گرفتم میشه یک ساعت قنداق ژ-3 نامرد رو به‌دست‌فنگ بغل کنی و تو سوز و سرما و برف خبردار وایسی. یه لایه برف رو صورت و اُور و پوتینات بشینه و پوست انگشتای دستت از سرما به لوله و قنداق ژ-3 بچسبه و سرما تا مغز استخونت نفوذ کنه و وقتی دستور در اختیار خود بهت داده میشه جرأت جدا کردن انگشتات رو از قنداق اسلحه‌ات نداشته باشی. چون می‌دونی پوست دستت تو قنداق تفنگ حل شده! یک ساعت تو سرما و بارون و برف وایسادن در حالی که قنداق سرد ژ-3 چهار کیلویی انگشتات رو بی‌حس کرده و خون بهشون نمی‌رسه و حق تکون خوردن نداری و پاهات سر شده و تا مغز استخون سرما به بدنت نفوذ کرده و هر لحظه به خودت می‌گی ما اینجا می‌میریم. اما زنده می‌مونی و دوباره و دوباره این اتفاق برات رخ می‌ده. هربار بدتر از دقعه قبل. انقدر که ایمان میاری چیزی که تو رو نمی‌کشه قویترت می‌کنه. خدمت تو رو نمی‌کشه پس قوی میشی. یاد میگیری سوال نکنی. یاد میگیری ارتش چرا نداره. یاد میگیری ارتش لحظه‌ایه. یاد می‌گیری دلبستگی درد داره. چون اگه دلبسته باشی نمی‌تونی یک ماه غروبای دلگیر پادگان 05 رو تحمل کنی. نمی‌تونی زل بزنی به کوه تمساح و زار نزنی. اگه بخوای زنده از 05 بیرون بیای و 1100 کیلومتر دوری از مادر و خواهر و پدر و برادر و خواهرزاده‌های قد و نیم قدت رو تحمل کنی باید یاد بگیری که دلت رو سرد کنی. کمی دل کندن یادش بدی. اگر این کارها رو به دلت یاد ندی شب‌ها باید زیر پتوی ارتش زار زار گریه کنی و نگهبان آسایشگاه صبح آمارت را به کس و ناکس بده و مضحکه این و اون بشی. سربازی یه قله تو زندگی پسرهاست. یه عده دورش می‌زنن و میرن سراغ قله‌های بعدی.اونا آدمای زرنگی‌ان. یه سری هم خوش‌شانسی تو خونشونه. میرن زیر ماده و تبصره‌های معافیت و خلاص میشن. یه گروه بدشانسی هم هستن که مجبورن. مجبورن و قله سربازی رو فتحش می‌کنن. روی قله از اون بالا به مسیر پیش رو نگاه می‌کنن. بعد راه می‌افتن. گروه سوم از گروه اول و دوم عقب‌ترن. به اندازه دوسال زندگی. اما عمیق‌ترن. من آدم‌های عمیق رو ترجیح می‌دم.

+ تو خانواده ما برخلاف شخص خودم کسی از این عادت‌ها نداره که برای کسی هدیه بخره. یعنی لزوما باید اتفاق عجیب و غریبی رخ بده یا پای آبروریزی تو فک و فامیل درمیون باشه تا حرکتی صورت بگیره. اما این‌بار این هدیه خیلی بی‌دریغ از جانب خواهر بزرگم نصیبم شد. برای تمام شدن خدمت. اون طلق زرد هم حاوی برگه‌های تسویه بنده است که به امضای سلسله مراتب بلندبالای پادگان رسیده و فردا باید چندتا امضای باقی مونده رو بگیرم تا از زیر پرچم بیرون بیام.

  • ۹۴/۰۸/۳۰
  • لافکادیو