سلام خدای دانههای انار
پدر همراه پسرش وارد دفتر شد که چشمم به پیرمردی تکیده و پسری سربهزیر افتاد. دست پسر در دستش بود. پسر را روی صندلی نشاند. کنار همان میزی که یک فرم استخدام جلوی پسر گذاشتند. چهرهشان سراسر ناامیدی بود. انگار آمده بودند که باز هم برشان گردانند. آمده بودند که دست رد دیگری به سینهشان بخورد. انگار همه چیز ار قبل برایشان روشن بود. نمیدانم چرا دیگر آمده بودند؟ پسر با دست راست فرم را پر کرد و پدرش بالای سرش ایستاده بود. مسئول دفتر که آمد فرم را نگاه کرد. پسر بلند شد خودش را به زحمت به صندلی روبروی مسئول دفتر رساند. چند کلمهای بیشتر بینشان رد و بدل نشد. پدر دست پسر را گرفت و در را باز کرد. عدهای گفتند پسر روی پاهای خودش نمیتوانست بایستد. من اما دیدم که پدرش هم پای رفتن نداشت. غم گلویم را گرفت. آنقدر اذیتم کرد که در راه برگشت از همه فرار کردم تا در تنهاییام این درد را هضم کنم. نشد. تصمیم گرفتم نامهای به او بنویسم...
- ۹۵/۰۲/۰۶