لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

سه شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۹ ب.ظ

شب سی‌ و نهم رسید. صبح وقتی بیدار شدم در فکرش بودم. وقتی رفتم سراغ ماشین که در خیابان پارک بود و مثل روزهای پیش همان خانوم جین پوش از کنارم رد شد و صحنه تکراری روبرو شدن‌مان در چند دقیقه مانده به شش صبح دوباره تکرار شد به فکرش بودم. وقتی سوار ماشین شدم و به دست خانم جین پوش خیره شده بودم که چرا خیلی بیش از حد مثل دختربچه ها در کنار بدنش تکانش میدهد به فکرش بودم. وقتی راه افتادم و دوباره از کنار خانم جین پوش گذشتم در فکرش بودم. وقتی ماشین را در پارکینگ پادگان پارک کردم و آفتابگیر را پشت شیشه گذاشتم به یادش بودم. وقتی از در دژبانی رد شدم و سرباز دژبان دستش را روی کاتر داخل جیبم کشید و متوجه‌اش نشد در فکرش بودم. وقتی داخل رکن استوار ازم پرسید کاتر آوردی؟ و من گفتم بله استوار به فکرش بودم. وقتی تیراندازی فردا لغو شد به فکرش بودم. وقتی سرباز عقیدتی روزنامه آورد و من یک همشهری خریدم و هزارتومان دادم و او پانصد تومانی نداشت تا بدهد و تمام جیب هایش را گشت تا یک اسکناس کهنه تحویلم دهد به فکرش بودم. وقتی در رکن قدم می‌زدم و کلافه شده بودم و زیر چشمی به نیازمندی‌های همشهری زل زده بودم در فکرش بودم. درفکرش بودم وقتی تا پایان وقت اداری یک نیرویی از درونم نمی‌گذاشت سراغش بروم. من آدم بودم و نیازمندی‌ها میوه ممنوعه من! از بهشت رانده می‌شدم اگر نیازمندی‌ها را باز می‌کردم. دیگر صوفی نبودم. پا روی آئین‌ها و مرام‌های چله‌نشین‌ها گذاشته بودم. همین‌طور که به خودم فشار می‌آوردم سراغ نیازمندی‌ها نروم و بخش استخدام را نگاه نکنم، همزمان نیروی دیگری میگفت پسر برو بخون. فکر کردی اون بیرون چه خبره؟ فکر کردی همه منتظرند تا تو بری و ایده‌های خودتو پیاده کنی؟ فکر کردی زندگی قصه است؟ فکر کردی وقتی یک هفته گرسنگی بکشی چیزی از عمو شلبی و ادوارد بلوم یادت میمونه؟ حق داشت. در مورد گرسنگی کشیدن. حق داشت در مورد اینکه اون بیرون پیدا کردن یک لقمه نان خیلی سخت است. حق داشت که من باید قید ازدواج و عروسی و همسر و همراه و تعریف های این و آن را دیگر بزنم. حق داشت که مسیر خیلی سختی در پیش است.

شب سی و نهم با تردید و ترس گذشت. با خودنمایی 27 سال زندگی که یقه‌ام را گرفته است و مدام میخواهد به من تذکر دهد که تاوان تمام کارهایی که کرده‌ام و پایش نایستاده‌ام را از من خواهد گرفت. تاوان تمام سال‌هایی که درس خوانده‌ام را. تاوان تمام مدرک‌هایی که تا الان بلااستفاده مانده‌اند را. شب سی و نهم شب کنار آمدن با ترس‌هایم است. وقتی از صبح تا همین الان که از پیش آرش برگشتم خانه در ذهنم به آن‌ها فکر می‌کنم. به اینکه باید بپذیرمشان. باید بگذارمشان روی صندلی و بشینم روبرویشان و به تمام حرف‌ها و اعتراض‌هایشان گوش دهم بعد لبخند بزنم و بگویم درکتان میکنم. من نمیخواهم این 27 سال زندگی را، این 27 سال تجربه را دور بریزم. تنها میخواهم در مسیر دیگری قدم بردارم. میخواهم کمی تغییر ایجاد کنم. باید کم‌کم نرمشان کنم. باید کم‌کم بهشان حالی کنم شیوه مبارزه من دیگر جار و جنجال نیست. من پای تمام اشتباهاتم می‌ایستم و برای گرسنگی کشیدن و خیلی چیزهای بدتر آماده می‌شوم.

+ من ترسیده‌ام. من خیلی ترسیده‌ام. این تمام احساس یک چله نشین در شب سی و نهم است.

  • ۹۴/۰۷/۲۱
  • لافکادیو