خودش را جمع و جور کرد و آخرین کار را هم انجام داد. سخت بود اما تجربه سالهای پیش به کمکش آمد. سرپا ایستاد و تعظیم کرد. قند توی دل پسرک آب شد. صدای کف زدن پسرک او را به دوران گذشته برد. خاک لباسش را تکاند. پشت به پسرک کرد و رفت.
"خاک لباسش را تکاند. پشت به پسرک کرد و رفت."
لایک! :)