چسباننده کلمات در کنار همدیگر
روزهایی در زندگی آدم هست که مطمئنی حالت خوب است. میدانی دیوانه نشدهای. میدانی فکرت درست کار میکند. همه چیز سرجای خودش قرار دارد. شور و هیجان تو را نگرفته است. احساساتی نشدهای. اخیرا درگیر رابطه عاشقانهای نبودهای. یعنی یک جورهایی همه چیز نشان از متعادل بودن تو میدهد. نشان از منطقی بودنت و اینکه در صحت و سلامت کامل به سر میبری. دیشبش خوب خوابیدهای. به اندازه کافی. صبح بلند شدهای صبحانه کاملی خوردهای. موهایت را که بلند شده و ریخته روی گوشهایت با ماشین موزر کوتاه کردهای. دوش گرفتهای. اصلاح کردهای. اسپری بدنت را زدهای. پیراهن سفید سلیقه مامان را که همیشه دلش میخواهد رنگ روشن بپوشی به تن کردهای. موهای کوتاهت را که حالتش به هم ریخته است سشوار کردهای. کرم مرطوب کننده زدهای و نیم ساعت روبروی گلدانهای مامان روی پشت بام نشستهای و به حسن یوسفها خیره شدهای. به خوشحال بودنشان که گلهای مامان تو هستند حسودی کردهای. به روی برگهای حسن یوسف دست کشیدهای. کاکتوس را به اسم کوچکش صدا کردهای. پیچک را پیچیدهای به دور انگشتان دستت تا به خودت ثابت کنی اگر آدمها را به اندازه کافی دوست داشته باشی اگر خودت را به عاشق بودن دچار کنی یک روز دیگران هم به تو دچار میشوند. یک روز تو را باور میکنند. مثل همین دیوار سیمانی که حالا عشق پیچک به دلش افتاده. دستش را گرفته و برده آن طرف بام تا او را با آجرهای دیوار همسایه آشنا کند. میخواهد پز دوست مهربانش را به آجرهای دیوار همسایه بدهد. پیچک هم اصلا حواسش به گلدان کوچکش نیست. راه افتاده دنبال دوست تازهاش رفته و رفته و خم به ابرویش هم نیامده. خودش را از تک و تا نینداخته. در قید و بند این چیزها نیست. حسابگر نیست. عاشق است. لابد خیال میکند عشق هرچیزی را ممکن میکند. حتی میتواند کود داخل گلدان را و خاکش را مرغوبتر کند. آدم باور نمیکند با نشستن چند دقیقهای روبروی گلدانهای مامان انقدر چیزهای خوب بتوان یاد گرفت. مامان من از آن سوپر مامانهاست که گلسا در موردش اینجا نوشته است. اصلا دقت نکرده بودم مامان چه آدم باحالی است! بیشتر باید حواسم بهش باشد. شاید او هم وبلاگی داشته باشد. شاید شبها و اول صبحها که اسپری آبش را برمیدارد برود پشت بام و به ما میگوید میروم به گلدانها سر بزنم با پیچک و کاکتوس و بقیه گلدانهایش حرف میزند. شاید مینشیند با آنها درد و دل میکند. مادر من هم بلاگر است. اما داستانهایش را برای گلدانهایش میگوید. گلدانهایی که از ده متری هم میتوانی بفهمی با او سر و سری دارند. آخر کدام حسن یوسف از پادگان فرار کردهای انقدر خوشرنگ و خوشحال میتواند باشد. کدام کاکتوس زهوار در رفته تیغ داری انقدر احساساتی است؟ کدام آن یکیها که اسمشان را بلد نیستم و همهاش با لبخند به آدم زل میزنند واقعا انقدر مهربان میتوانند باشند؟ من مطمئنم بین مامان و این گلدانها رازهایی است که ما هیچوقت از آنها سردرنمیآوریم. بلند میشوم زل میزنم به گلدانها و سکوتشان که انگار من را خوب میشناسند. حتما از لابلای درد و دلهای مامان که پته شیطنتها و سربه هوا بدونم را جلویشان روی آب انداخته فهمیدهاند کی هستم. پیچک با سقلمه میزند به پهلوی یاس و یاس هم خندهاش گرفته با پایش به کاکتوس و نیلوفر و بقیه اشاره میکند. شما حتما میگویید اینها اثرات باد پاییزی است اما من میدانم این گلها شیطنتشان گل کرده دستم انداختهاند. بهشان اخم میکنم. از این اخمهای الکی که وسطش خندهات میگیرد. بلند میشوم میگویم همه با هم بگویید سیب. پیچک نمیگوید. یاس از این خندهها میکند که دندانهای آدم معلوم نمیشود. حسن یوسف دندانهایش را انداخته بیرون و هر و کر میکند. کاکتوس هم ژست گرفته. بیخیال هماهنگ کردن این همه شیطنت عکس را میگیرم و میآیم در اتاقم. لپ تاپ را روشن میکنم. عجله دارم. مامان زنگ زده که داداش و زن داداشت اومدن بیا پایین. عکس را ویرایش نمیکنم. یادم میافتد آمده بودم حرفی را بنویسم. آمده بودم بگویم من در صحت و سلامت عقلی و احساسی پی بردهام که دیگر نوشتن در وبلاگ من را ارضا نمیکند. نمیتوانم به همین کار بسنده کنم. دلم یک تجربه تازه میخواهد. یک چیز جدید. میخواهم یک کارهایی انجام دهم. شاید بروم سر قول و قرارمان با خیالباف. شاید هم چیز دیگری. اما امروز صبح فهمیدم دیگر این بودن برای من کافی نیست. از فردا چیز دیگری هم باید باشم. چیز دیگری غیر از همین چیزی که هستم و نمیتوانم اسمش را نویسنده بودن بگذارم. شاید بهترین توصیف برای این کارهایم "چسباننده کلمات در کنار همدیگر" باشد. من فقط مسئول کنار هم گذاشتن آنها در تمام این مدت بودم. بعضی اوقات هم اتفاقی چیزهای خوبی از آب درمیآمد که خودم ذوق میکردم اما حالا میخواهم چیز بیشتری باشم. کمی همفکری کنید و از بودنهایی که برایتان لذت داشته برایم بنویسید.
- ۹۴/۰۷/۲۴