چپ دست بودن
پسرکی را میشناختم که کلاس اول ابتدایی بود. اول ابتدایی الان نه. اول ابتدایی زمانی مثل سال 74. آن سالهایی که هنوز قایق کاغذی در جوی کوچهها ول میدادیم و تابستانها با کارتبازی و تیله بازی میگذشت. آن زمانها که هنوز توپهای پلاستیکی را دولایه میکردیم. آن روزها که علی دایی و خداداد عزیزی میشدیم. مهرداد میناوند و خاکپور و استاد اسدی. روبرتو باجو و باتیستوتا و والدرامای بزرگ. آن روزها که لباسها و کفشها به ارث میرسید از خواهر برادرهای بزرگتر. آن روزها که به چشم میدیدی دوست همکلاسیات کتانیهای دخترانه میپوشد. اما به رویش نمیآوردی. نمیآوردیم. نه مثل این روزها. آن روزها که بچهها سادهتر بودند. سادهدلتر بودند. دیرتر بزرگ میشدند و بیشتر بچگی میکردند. آن روزها که یک کاپشن بود و دو برادر. آن زمانهایی که امتحانها نمره داشت. شاگرد اول داشتیم. شاگرد آخر داشتیم. رفوزه داشتیم. آن روزها که شلوارها پارچهای بود. شلوارها پاکتی بود. مانتوها اپل داشت. خانهها پر از میل بافتنی بود و کامواهای رنگی. آن روزها که میشد در زمستانهایش آدم برفی ساخت. برف هفتهها میهمانمان بود. نه مثل برفهای زورکی این روزها. باران بیمنت میبارید. چرخهای لبو و باقالی داغ جلوی مدرسه لذت شیرینی داشت. وقتی لبوها رنگشان را به روزنامه دورشان پس میدادند. آن روزها که کیوی چیز ناشناختهای بود! موز را از نزدیک دیدن رویای صادقه بود. روزهایی که از دنیا تنها مسیر خانه به مدرسه را میشناختیم. اما دنیای بزرگی داشتیم. آن روزها را میگویم.
من یک پسرک تنها بودم. یک پسر تنهای کوچک که هنوز به مراقبت نیاز داشت. هنوز زخمها را نمیشناخت. دنیا برایش چیز مبهم شیرینی بود. زخم میخورد اما احساس نمیکرد. میدوید. خسته نبود. داغ بود. تازه نفس بود. هنوز زخمها مثل امروز دورهاش نکرده بوند. زخمهای زیادی بر دلش نبود. زخمهایی که همیشه به بهانههای مختلفی سرباز کنند و سر بازکردنشان دسته جمعی باشد. نه یکی دوتا. انگار منشا همگیشان یک چیز باشد. زخمها در زندگی من نقشهای متفاوتی داشتند. زخمهایی که من را به انزوا کشاندند. زخمهایی که خلق و خویم را تغییر دادند. زخمهایی که مجبورم کردند بلند شوم بایستم و دوباره از نو شروع کنم. زخمهایی که تنها توانستم آن روز وسط بزرگراه همت وقتی باران تندی می بارید پشت فرمان داد بزنم خداااااا و چشمهایم و صورتم و پیراهنم خیس خیس خیس شود. زخمهایی که مجبورم کردند پشت چراغ قرمز سیگار بخرم. زخمهایی که تا خانه بدون اشک گریستم و به خودم قول دادم داستان مصاحبه را همانطور که در خیالم ساختم در خانه تعریف کنم. زخمهایی که مرا شکست دادند. زخمهایی که مرا به عقب راندند. زخمهایی که تصویرهایم را از زندگی خط خطی کردند و زخمهایی که هرگز خوب نشدند. زخمهایی که هنوز مرهم پیدا نکردهاند. میدانم هستند. میدانند که میدانم هستند. اما کاری از دستم برای آنها برنمیآید. هنوز راه و رسمشان را یاد نگرفتهام. راه و رسم درمان کردنشان را. آنها عمیقتر از آن هستند که با گاز استریل و چند بخیه کوکی تمام شوند و بعد از چند وقت یک اسکار کوچک به یادگار بگذارند. عمیقتر از این حرفها. مثل همان زخم کلاس اول ابتدایی که وقتی معلم از جلوی کلاس به سمت ما میآمد من دستم را از روی دفتر پس میکشیدم مداد را به دست راستم میدادم و حواسم جمع بود ادای نوشتن را در بیاورم. وقتی معلم از میزمان رد میشد من هم دوباره مداد را با دست چپ میگرفتم و سرمشقها را تندتند مینوشتم. آن زمانها چپ دست بودن غریب بود. زخم بود. زخم کمبودهایی که با تو متولد شده بودند. زخمهای عمیق از خاطر آدم نمیروند. فقط منتظر یک تلنگر میمانند تا سر باز کنند. تا تازه شوند. داغ داغ. خون فواره بزند بیرون و درد دوباره شروع شود. دوباره یعنی از نو. با همان تازگی روز اول.
+ آن پسرک جایی در درونم، هنوز هم سرمشقهایش را با اضطراب مینویسد. با احساس گناه.
- ۹۴/۰۷/۱۳