کاشهایمان را بکاریم؛ سبز خواهند شد؟
کاش تنهایی حجم داشت. وقتهایی که میخواستی بروی جایی میآمد مینشست روی صندلی شاگرد و کمربند هم نمیبست. بعد تو میگفتی کمربندت رو ببند. میخوای تو رو هم از دست بدم؟ اصلا من تا کمربند نبندی راه نمیافتم. کمربندش رو میبست و بعد خودش را لوس میکرد و هی با آینه و شیشهها بازی میکرد تا آخر مجبور شوی بزنی کنار. بعد تو میگفتی چرا اذیت میکنی؟ اون نامجوئه رو بذار. بازم؟ آره. رو ترک پنجه. بعد مینشست چند دقیقه سرش را تکیه میداد به شیشه و حرف نمیزد. بعد یکدفعه برمیگشت و نگاهت میکرد و تو هم نگاهش میکردی و هیچ چیزی هم نمیگفت. کاش تنهایی شال سبز یشمی سرش میکرد و مانتوی گلبهی و کفشهای آبی. بعد میرفتید در جنگل و میان درختها گمش میکردی. به درختها میگفتی تنهایی من را ندیدهاید؟ همینجاها بود. بعد تنهاییات از پشت یک درخت بیرون میپرید و به قیافه بهت زدهات میخندید. دیوونه. دستتو بده به من دیگه هم بازیگوشی در نیار. اصلا کاش تنهایی آدمها همراهشان میرفت لب دریا. تا کنار ساحل که راه میروند جای پاهایشان تنها نماند. که کسی باشد در گوشش زمزمه کنی شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه/ شور شیرین منما تا نکنی فرهادم. کاش تنهایی فقط برای ساعتهای ده شب به بعد نبود که وقتی میآیی وبلاگت را باز کنی او هم مثل شخصیتهای اتوکشیده فیلم مردان سیاهپوش بیاید کنارت، دست به سینه بایستد. کاش تنهایی کمی احساس داشت. دستت را میگرفت و میگفت این همه نوشتن را رها کن. بعد مینشستید یک لیوان چای میخوردید و با هم گپ میزدید. کاش تنهایی حجم داشت. وقتی ساعت از 12 شب میگذشت دستهایت را باز میکردی در آغوشش میگرفتی و سرت را میان موهای مشکی مجعدش فرو میبردی و میگفتی اگر تو هم نبودی من تمام شده بودم.
- ۹۵/۰۷/۰۴