کلام یخزده را که آب خواهد کرد؟
یادم نیست شهر ارواح چهجوری سر از هارد من درآورد. سوم دبیرستان یا پیشدانشگاهی بودم. شاید کار حسن بود که هر از گاهی وقتی شبا واسه گپ و گعده میرفتیم خونهشون چندتایی فیلم و انیمیشن واسم میریخت. اون وقتا فکر میکردم انیمیشن دیدن سن خاصی داره. چندباری اسمش رو دیده بودم تو بین فایلها اما طول کشید تا بالاخره یه روز نشستم و نگاهش کردم. اولش خوشم نیومد. بعدش ترسیدم. بعد یه کم اشک ریختم. وقتی تموم شد فهمیدم هیچوقت از خاطرم نمیره. اون وقتها میازاکی رو نمیشناختم. چند سال بعد تازه فهمیدم چه آدم بزرگیه و این انیمیشن چقدر تأثیرگذار و فوقالعاده بوده. بعد هم که اگه یادتون باشه با این اتفاق تلخ تموم هاردم از دست رفت. همین الان که گرسنه اینجا نشستم و ناهار هم نخوردم یاد این فیلم افتادم. یه شخصیتی توی فیلم بود به اسم بدون چهره که به همه طلا هدیه میداد و دختر قصه ما تنها کسی بود که ازش طلا قبول نکرد. یه شخصیت غمگین و تنها که هیچ دوستی نداشت. این روزها حال و هوام شبیه همون شخصیت شهر ارواحه. شبیه بدون چهره که از همه چیز ناامیده نمیتونه حالش رو قلمی کنه و حتی طلاهاشم کسی نمیخواد.
+ عنوان نوشت: یه همسایه داشتیم قدیما. واسهمون هر روز روزنامه آسیا میآورد. یه ستون داشت که منو با یه آدم حسابی آشنا کرد.
- ۹۵/۰۶/۲۲