لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

کم الکی نیستا...

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ب.ظ

از اون پستای در گردش روزگاران و فصول که همه چی درهم برهمه...

امروز رفتم برای گرفتن گواهی موقت کارشناسی. انقدر خاطره از مسیر و خیابونای اطراف دانشگاه و خیابون ملک‌پور که چقدر توش واسه جاپارک می‌گشتم و جنگلای گرمسیری پر پیچک دانشگاه و اینا برام زنده شد که می‌خواستم وسط سردر بشینم گریه کنم داد بزنم 5 سال عمر من که اینجا هدرش دادین رو برگردونین برم یه چیز بهتر یاد بگیرم. باور کنین به همین مصحف قسم یه سری چهره‌ها که هشت سال پیشم تو دانشگاه دیده بودمشون بازم بودن. اصلا اینا شدن فرزندخونده‌های دانشگاه. نمی‌دونم واقعا کی می‌خوان بفهمن زندگی واقعی این بیرونه اون داخل خبری نیست به خدا! بعد عید تو محل کار قبلیم استخدام داشتیم. من مسئول پاسخگویی بودم و قرار بود با پرسش‌های غیر مستقیم یه سری مشخصات رو فیلتر کنم و افراد محدودی رو برای مصاحبه حضوری بگم بیان. شاید باورتون نشه بارها و بارها افرادی تماس گرفتند که دکتری داشتند و سی و چند ساله اما بیکار و بدون سابقه کاری! یه مادری تماس گرفته بود و می‌گفت دو تا بچه‌هام دکتری دارند پسر و دختر فقط اگه بشه اینا یه کاری بکنند تو خونه نمونند کافیه. برام عجیب بود این آدما تو زندگی فقط دانشگاه رفتن یعنی؟

از همین‌جا هم از خانم قاسمی تو واحد آموزش تشکر می‌کنم. آدم باید باور کنه کارمندای خوب و خنده‌رو و کار راه بنداز هنوزم هستند. همونا که با خنده باهات حرف می‌زنن. یهو وسط کار انجام دادن از داستانای محل کارشون برات می‌گن که چقدر جعل مدرک زیاد شده و مدرک دکترای آقای مومن‌زاده رو بهت نشون میدن که استعلامش از زنجان شده و طرف جعل کرده بود مدرک رو:/ آقای مومن‌زاده عزیز دل برادر با خودت چه فکری کردی آخه؟ خلاصه احتمال نود درصد میگم خانوم قاسم‌زاده برخلاف هم‌اتاقی عبوسش یا بلاگره یا بلاگر بوده. پرونده‌ام رو که باز کرد یهو چشمم خورد به کارت دانشجویی بایگانی شده‌ام. خواستم بگم میشه عکس بگیرم ازش؟ بعد با خودم گفتم الان شک می‌کنه میگه واسه چی میخوای و اینا و ماجرا میشه. بعد دیشب کلی گشتم عکسای جدیدم تموم شده بود. یه عکس واسه سال اول دانشگاه رو پیدا کردم ببرم واسه گواهی. خانوم قاسمی هم از تو پرونده‌ام چندتا عکس پیدا کرد گفت همینا رو بزنم؟ دیدم اونجا خیلی گوگولی بودم گفتم آره همون رو بزن. تهش هم گفت نمی‌خوای عکس جدید بندازی بزنم مثل این آقا قبلیه؟ گفتم بی‌خیال یه تیکه کاغذه دیگه. بزنید بره. خلاصه لحظات خوشی همراه با خنده و شادی با خانوم قاسمی طی شد. تهش کار داشتم باید می‌رفتم به یه هنرستان دیگه سر می‌زدم نمی‌تونستم بمونم تو دانشگاه اما وقتی رسیدم جلوی سردر دیدم احتمالا تایمز فهمیده یکی از فارغ التحصیلای دانشگاه‌مون شاغل شده، واسه همون تأثیر غیرمستقیم گذاشتم تو رتبه دانشگاه. عکس گرفتم با مدرک بهتون ثابت کنم. 

  • ۹۵/۰۹/۱۳
  • لافکادیو