5 دقه دیر رسیدم
دیشب دیر خوابیدم. به خاطر یه دوست که منو شریک دردای زندگیش دونسته بود. بده که خبرای غمگین از همه جا راهشون رو برای رسیدن به ما پیدا میکنن. صبح تو جام وول میخوردم و وسط خواب داشتم به یه متن عاشقانه فکر میکردم. هی اول و آخرش رو خط میزدم و دوباره مینوشتمش اما درست درنمیاومد. ساعت 6:10 موبایلم زنگ خورد. به خودم گفتم ده دقیقه هم بخوابم. خدا پدر اونی که دکمه تعویق رو تو زنگ ساعت اختراع کرده بیامرزه. 6:20 دقه که موبایلم دوباره زنگ خورد پاشدم نشستم. با چشمای بسته حساب کتاب کردم گفتم 5 دقه هم وقت میشه بخوابم. خوابیدم و همهاش استرس خواب موندن داشتم. یهو پریدم دیدم 6:25 دقه است. گفتم ساعت رو بذارم رو 6:30 و 5 دقه هم بدون استرس بخوابم! همچین آدم با مسئولیتی هستم در قبال مضرات استرس تو زندگی و خواب راحت! جمله اول هنوز تو ذهنم بود اون موقع داشتم بهش فکر میکردم که از سالن انتظار شروع میشه و من بلیط تو دستم نشستهام یه گوشه. یه چیزایی تو همین مایهها بود. موبایلم زنگ زد و دوباره بیدار شدم. همینطور که به ساعت گوشی زل زده بودم به خودم گفتم آیا زندگی چیزی بیش از یک خواب خوش در صبح یک روز زمستانی، زیر پتوی گلبافت گرم و نرم است؟ اول صبحی میتونم با فلسفه کانت و هگل و اسپینوزا هم دربیفتم واسه خوابیدن. همچین آدم فلسفهدوستیم. خوابیدم و به خودم گفتم سالن انتظار سینما خوب نیست. سالن انتظار زندگی. اصلا دوست داشتن که فیلم نیست که بریم سینما ببینیم. دوست داشتن حرف زدن با کسیه که نمیتونی صبر کنی واسه حرف زدن باهاش. مگه اصن غیر از اینه که ما تو زندگی همه کاری میکنیم که یه کم بیشتر دوست داشته بشیم؟ تو همین فکرا بودم که سر و ته متن درست شه که از خواب پریدم و دیدم ساعت 6:40 دقیقه است. سر و صورتم رو شستم و صبحانه خوردم و رفتم که موهامو سشوار بکشم. همین وسطا به این فکر کردم که تو بچگیم چقدر عاشق ژل بودم. ژل هارد استایل، ژل مدیوم ژل فلان و واکس مو و... اون موقعها میرفتم کلاس زبان. راهنمایی بودم. ماجرا واسه شونزده هیفده سال پیشه. کتابامو که جمع میکردم همیشه به موهام ژل میزدم. موهام خیلی مشکی بود. هنوزم خیلی مشکیه. بعد فکر کن واکس که میزدم کلی برق میزد. همیشه کلاس زبان رفتنی ژل یا واکس مو میزدم. همهاش هم به خاطر خانوم معلم کلاس زبانم بود. دست خط تحریری انگلیسیش رو که حروف رو برام نوشته بود قایم کرده بودم پشت کتاب زبان سوم راهنمایی و تو مدرسه و زنگ تفریح نگاهش میکردم. بین بچهها فقط برای من حروف تحریری رو نوشته بود که تمرین کنم. بعد کلاس باهاش تا ایستگاه اتوبوس میرفتم. میگفت تو یه شرکت کار میکنه و اونجا نامههاشون رو ترجمه میکنه و اینا. تو این فکرا بودم که یه دفعه با صدای قیژ قیژ سشوار به خودم اومدم. یه چای شیرین خوردم و نصف سیبیام که مامان برام گذاشته بود رو با چاقو بریدم. ساعت 7:15 شده بود . تو عوالم خودم غرق بودم. مدرسه و امتحان و اینها دیگه برام مهم نبود. بعضی روزا اینطوریه. ساعت 7:16 به خودت میای میبینی دلت برای اون پسربچه دوره راهنمایی که به خاطر معلم کلاس زبانشون موهای دستاش رو کلا با ماشین موزر بابا زده بود! تنگ شده. برای اون معلمی که موهاش بور بود و مانتوهای روشن میپوشید. کیفم رو برمیدارم و تو برنامه کیپ تبلتم با دست خط خرچنگ قورباغه جمله آخر رو مینویسم تا بعدا روش فکر کنم.
+ یه وقتایی باید قبول کنیم برای بدست آوردن یه چیزایی دیگه فرصت نیست. همه چیز که مثل مسابقههای تلویزیونی نیست که همه برنده باشن توش. لطفا درخواست رمز ندین دیگه.
- ۹۵/۱۰/۱۲