لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

داشتم یک عمر بیمه می‌شدم!

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۴۶ ب.ظ

 

امروز می‌تونست بهترین روز عمرم باشه. می‌تونست تاریخ زندگی من رو به قبل و بعد از خودش تقسیم کنه. می‌شد شعبه 18 بیمه تأمین اجتماعی بهترین نقطه دنیا بشه برام. می‌تونستم هر روز بعد از این برم و کنار راننده تاکسیای میدون فرهنگ یوسف آباد وایسم و داد بزنم آهای مردم دنیا اینجا نقطه شروع رویاهای چاییانه من و دلبر بود. امروز برخلاف اول صبحش برخلاف دیروز خسته‌کننده‌اش برخلاف شب بد و عنق و کسلش می‌تونست یه صبح دیگه باشه. به سبک سیروان که میگه یه صبح دیگه یه صدایی توی گوشم میگه... آره امروز با تمام وجودم جلوی شعبه شماره 18 و اون چند دقیقه‌ای که توی شعبه بودم و حتی اون لحظه‌ای که پول کپی‌های من رو حساب کرد همه‌اش داشتم به همین فکر می‌کردم که هنوز هیچی نشده چقدر خاطره برای تعریف کردن داریم. اینکه یادت هست لافکادیو رو به ثمن 500 تا تک تومنی جلوی واحد کپی خریدی؟ چه شوخیایی که همونجا داشتم برای دوران پیری‌مون می‌ساختم. باید بهت می‌گفتم اون نگاه‌های دلبرت رو دیگه جایی نبری با خودت. باید سال‌ها بعد به نوه‌هامون می‌گفتم بچه‌ها مامان بزرگ‌تون تو همه چی از من سر بود. حتی سنوات بیمه‌اش هم همون روزی که باهاش آشنا شدم از من بیشتر بود. آره امروز از اون روزها بود که کائنات داشت بهم چراغ سبز نشون می‌داد. برای اولین بار داشتم فکر می‌کردم نه بالاخره اون روزی که فکرش رو می‌کردم رسید. اون روزی که همیشه می‌گفتم یه جایی یه روزی یه کسی پیداش میشه که دیگه نمیتونی بدون اون خودت رو پیدا کنی... حتی اون لحظه که پیچیدیم توی کوچه تا بری و گفتی مسیر شما هم از این طرفه من کاملا آماده بودم. تو دقیقا پیچیده بودی تو همون کوچه‌ای که من ماشینم رو اونجا پارک کرده بودم. دقیقا همون کوچه‌ای که صبح می‌گفتم اینجا پارک نکن. برگرد تو کوچه روبرویی. تقدیر همه چیز رو آماده کرده بود. برای اولین بار یه دختر غریبه غیر از آبجی کوچیکه روی صندلی جلوی ماشین لافکادیو نشست. برای اولین بار وقتی خواستم سوار بشم با خودم گفتم همینه. همینه. وقتی نشستم باور داشتم این لحظه توی زندگیم همون لحظه‌ایه که منتظرش بودم. همون لحظه‌ای که همه چیز بر وفق مراد است. حتی بن بست بودن کوچه اکبری و راه نداشتنش به ولیعصر و گم شدن تو یوسف آباد خودش می‌تونست عنوان اولین کتابم باشه. اولین کتابی که همیشه آرزو داشتم عاشقانه پیچیده و قشنگی مثل کتاب سینا دادخواه بشه. تازه اون خیابان سی‌وسوم بود. من خیابان سی و یکم بودم. دو پله جلوتر حتی. مسلما کتابم بهتر می‌شد. مسلما گم شدن تو خیابون سی و یکم عنوانش داغ‌تر از عنوان کتاب اون بود. تنها جایی که همه چیز رو خراب کرد وقتی بود که پرسید شما متولد چند هستید؟ چه نیازی بود این حرفای جدی رو امروز بزنیم؟ چه نیازی بود بریم سراغ سن؟ مگه یه عدد بیشتر نیست؟ وقتی گفتم شما چطور؟ و گفت حدس بزنید. با خودم گفتم 69؟ 70؟ و بعد گفتم اگه 72 باشه چی؟ و گفتم نه خرابش نکن. با سن خانوما شوخی نکن. ولی انتظار شنیدن این سن رو نداشتم. انگار یه دفعه همه چیز براش تموم شد. همه چیز برام علامت سوال شد. حاضر بودم اون لحظه بگم سن فقط یه عدده. این بدتر بود. می‌خواستم بگم شما به سن اهمیت میدین؟ که مسخره بود. اگه اهمیت نمی‌داد چرا باید می‌پرسید؟ یادم نیست که پله چندم بودیم. ولی زدم کنار و گفتم من که نتونستم جبران کنم کارتون رو اگه اشکال نداره شماره‌تون رو داشته باشم شاید بعدا جبران کنم. از صبح سرکار حالم خوش نبود. از صبح تو فکر بودم که چرا دنیا با من اینطوری تا می‌کنه؟ یعنی چی هربار من یکی رو می‌بینم باید یه اتفاق مزخرفی اون وسط بیفته؟ ساعت نزدیک هفت بود که بهش پیام دادم و دوباره بابت امروز تشکر کردم. هنوز جواب نداده. الان یک ساعت و پنجاه و یک دقیقه است که منتظر جوابش هستم. منتظر حتی یه تشکر خشک و خالی. منتظر کسی که فکر می‌کردم دلبره. فکر می‌کردم قراره بیاد بشینه وسط تاریخ پر از جنگ و آشوب زندگی من و با خودش صلح بیاره. با خودش آرامش بیاره و مثل همیشه نشد. امروز می‌تونست بهترین روز تاریخ زندگیم باشه ولی نشد...

+ یادتون هست یه بار هم تو تاکسی همچین اتفاقی برام افتاد؟ من چمه که هربار یکی رو می‌بینم باید اینطوری بشه؟

++ پست قبلی هیچ کسی رمز نداشت؟ نه؟ اگه کسی داشت بهم بگه! 

  • ۹۷/۰۶/۱۳
  • لافکادیو