مرا بشنو از دور دلم میخواهدت...
دیروز تو کارواش به امین زنگ زدم تا با هم بریم بیرون و حرف بزنیم. خوبه که آدم حداقل یه نفر رو داشته باشه که بتونه باهاش در مورد هر چیزی حرف بزنه. خیلی خوبه. رفتم سمتشون. داشت با بچههای کوچه پرچم میزد. کل کوچه رو چراغونی کرده بود. چند وقت پیش بهم یه دست خط نشون داده بود که رفته از شهردار شهرشون نامه گرفته تا از یه شرکت کلی لامپ بگیره برای چراغونی. شهردار هم امضا کرده نامه رو و رفته سراغ شرکته و لامپا رو گرفته و ریسه کرده و اون شب کارش تموم شده بود. کوچهشون خیلی خوب شده بود. پرچمی که داشتن میزدن وسط کوچه روش نوشته بود یا قمربنی هاشم. یه کم کمک کردم پرچم نصب بشه. بعد گفتم بزن بریم. سوار ماشین که شدیم گفتم امین میدونی که من اعتقادی به این عزاداریا ندارم دیگه؟ گفت آره. گفتم میدونی دارن سرتون رو گرم میکنن دیگه؟ میدونی اونی که رفته کشته شده به خاطر وایسادن جلوی ظلم بوده بعد اینا بزرگترین ظلم رو در حقت و حقمون کردن و خودشون هم بانی این مناسبتهان خندهدار تر از خندهدار ترین کمدی سینمان دیگه؟ میدونی دارن بازیتون میدن با این کارا دیگه؟ حداقل یه زمانی بود طرف نمیذاشت مراسم گرفته بشه. چون وقتی حرف از ظلم یزید میشد یزید زمانه معرفی میشد. نه مثل الان. همینطور که داشتم میرفتم سمت مغازه دایی و حرف میزدم دیدم هیچی نمیگه. گفتم هیچی نمیگی نه؟ گفت لافکادیو من تو این موضوع باهات بحث نمیکنم. گفتم چرا؟ گفت چون دوستیمون رو دوست دارم و تنها چیزی که خرابش میکنه بحث اعتقادیه. دوست ندارم خراب شه. گفتم حداقل بگو این چیزا رو میدونی و بازی نمیخوری. از فردا هم این لباس سیاه رو نه برای امام حسین که برای خودت بپوش. برای کسی که میتونستی باشی و این سیستم نابودش کرد. کشتتش. گفت لافکادیو من فقط برای دل خودم این سیاه رو میپوشم. من تیشرت سبز تنم بود. گفتم خاک بر سرت و خندیدیم و رسیدیم مغازه دایی. داشت عکسای دوره جوونی رو نگاه میکرد. کنارش وایسادم و چندتا از عکسای جوونیش رو باهاش نگاه کردم. چقدر زود میگذره. عکسا برای سال 62 و اینا بود. غذا که خوردیم گربه دایی اومد تو مغازه و هی سرک میکشید. دایی رفت بهش غذا داد و با امین جلوی مغازه چند دقیقهای مشغولش بودیم. دایی یه کم در مورد گربهها حرف زد و ما هم یه کم با گربهاش بازی کردیم. بعد دوباره سوار شدیم تا محله امین اینا رفتیم و سر کوچهشون کلی در مورد کار و زندگی و ازدواج حرف زدیم. ساعت دوازده شده بود گمونم. انقدر حرفامون گل انداخته بود که با اینکه هردوتامون خسته شده بودیم نمیخواستم بحثمون تموم شه. گفتم بریم بستنی بزنیم؟ گفت بریم. رفتیم آوازه بستنی خوردیم. دوباره برگشتنی حرف زدیم و تهش کلی خندیدیم. گفت لافکادیو بیا دخترعموی منو بگیر. دختر خوبیه. یه بار عقد کرده اما هنوز دختره و خیلی حیفه. گفتم حیفه اگه دختر خوبیه زندگیش با من تباه بشه. بعد یه کم در مورد خودش حرف زدیم و تهش کلی به ماجراهایی که از سر گذرونده بودیم خندیدیم. ساعت نزدیک دو بود که راه افتادم سمت خونه. من و امین تقریبا به طور کاملا اتفاقی دو سال پیش همدیگه رو پیدا کردیم و یه دفعه رفاقتمون خیلی عجیب عمیق شد. طوری که خیلی از حرفای نگفتنی زندگیمون رو به هم گفتیم. رفاقتی که شاید به خاطر دردای مشترک و ضعفهای مشترک بینمون درست شد. آره. به نظرم مهمترین چیز تو رفاقت اینه که طرفت بفهمه مدل نداشتنهای تو رو. مدل نرسیدنهای تو رو. مدل سختی کشیدنهای تو رو. کسی که شب اراده آیفون 10 کرده و صبح بغل تختش بوده هیچوقت نمیتونه حرف من در مورد خیلی چیزها رو بفهمه. این روزها نیازم به حرف زدن بیشتر از نیازم به نوشتنه. دوست دارم یکی باشه که بشه تا آخر دنیا روبروی هم بشینیم و حرف بزنیم. بعد که خسته شدیم بهش بگم بریم بستنی بخوریم؟ و بدون اینکه بگه ساعت 1 نصفه شبه دوباره حرف بزنیم... بعد دوباره خسته بشیم و ساعت 3 نصفه شب بریم کنار خیابون که به خاطر شهریورماه پر شده از شیربلال دو تا بلال کبابی بخوریم و دوباره هی حرف بزنیم و وسط این حرف زدنا من زل بزنم بهش و به خودم بگم مگه خوشبختی چیزی غیر از اینه که کسی رو داشته باشی که بتونی کل عمرت باهاش حرف بزنی و از گفتن هیچ چیزی نترسی؟
+ داشتم میرفتم سمت خونهشون ماشینه جلوم پشت چراغ وایساد. خواستم عکس بگیرم چراغ سبز شد. دلم گرفت. چراغ بعدی که وایسادم دیدم باز جلومه. اون چیه که بینمونه؟ هوم؟
- ۹۷/۰۶/۲۳