همچنان مشکل درد عشق را...
صبح پاشدم برای خودم خیلی لاکچری شیر داغ کردم. بعد یه لاته حسابی درست کردم و به خودم قبولوندم که همونقدر که واقعا باید باشه لاته است. بعد زیر گواهینامه باریستا بودن خودم رو یه امضای دیگه زدم و گفتم یه روز اگه واقعا بدبخت شدم میرم و کافه میزنم! نشستم و کتاب باربارا تیگر و پائول تیگر به اسم شغل مناسب شما رو باز کردم. از دیروز دارم ورقش میزنم. همون جریان آزمون MBTI و تحلیلهای مربوط به اونه. اگه آزمون MBTI رو تا الان انجام ندادید میتونید برید روی این سایت و رایگان انجامش بدید. اگه میخواید یه کم تخصصیتر باهاتون برخورد بشه میتونید برید اینجا و یه کم هزینه کنید تا خلاصه تحلیل شخصیتیتون رو هم بهتون بدن. حتی بهتون زنگ بزنن و باهاتون درد و دل کنن ک چه شخصیت مزخرفی داری تو! رفتم دیدم هزینهاش رو زیاد کردن امکان آزمون آنلاین رو هم برداشتن و فقط باید تو کارگاه شرکت کنید تا بذارن آزمون بدین. دوست نداشتم کارشون رو. معرفیش نکردم! من هر دوتا رو انجام دادم چند سال پیش. نتیجه هر دو هم یکسان بود. اما امسال دوباره نشستم آزمون MBTI رو زدم و با تعجب زیاد دیدم که یکی از وجههای شخصیتیام عوض شده. یعنی تمایلم از احساسی بودن به منطقی بودن نزدیک شده. وقتی نتیجه رو دیدم اول خواستم مقاومت کنم که حتما حوصله نداشتم و نمیشه اینطوری که! مگه آدما عوض میشن؟ بعد یه کم بیشتر فکر کردم و دیدم آره! آدما عوض میشن. من عوض شدم. من از سه سال پیش تا الان تو تصمیمهام فرق کردم. نمیدونم چقدر میشه گفت این به خاطر اتفاقاتیه که این مدت برام افتاده. اما یه کم ترس برم داشت. رفتم نشستم گفتم نقشه رستوران کنار دریا که هنوز یادمه. اون برنامه تولدش. اون برنامه مسافرت وسط هفته. اون برنامه شب نشینیهامون. فیلم دیدنها. بازیهای دو نفره نوشتنیمون. نامههای آخر هفتههامون. همه رو هی تند تند مرور کردم و آخرش نشستم و گفتم آخیش. اینا که یادم هست. پس چطوری من عوض شدم؟ گفتم نکنه یه روزی برسه که من اونقدری که باید نتونم دوستش داشته باشم؟ که یه روزی برسه که ببینم شدم از این آدمهای خشک و برنامهریزی شده که از روی وظیفه برای روز تولدش گل میخرن و کادو رو هم به همکار خانمشون میگن که چی باشه. بعد یاد اون پست این دنیا دنیای نامردهاست افتادم و باز حسرت خوردم که چرا من این همه خواننده دارم -یه کم خودم رو تحویل گرفتم آره- و هیچ کس زحمت خوندن اون پست رو به خودش نداد؟ و باز بگم عیب نداره مدارا کن مدارا... و یادم بیاد که آره نشونههاش اونجا بود دیگه. یه کم باز بترسم از روزهایی که داره میاد. کتاب رو بگیرم دستم و حواسم رو از روزهایی که داره میاد پرت کنم. بعد لاته رو سر بکشم و ببینم بیشتر شبیه کاپوچینو شده و به خودم بگم باید کفش رو میگرفتم. مثل زندگی که وقتی کفش رو بگیری میتونی لاته واقعیت رو سر بکشی...
- ۹۷/۰۶/۳۰