چرا باید حسین را بشناسیم!
سیمپیچی کار سختیه. یه تعمیرات لوازم خانگی بچگی تو محل ما بود. هنوزم هست. همیشه میگفت سیمپیچی رو درست یاد بگیرم نونم تو روغنه. اون وقتا هر کسی نمیتونست سیمپیچی جاروبرقی و کولر و دینام و اینها رو انجام بده. اینم تازه کار بود. هر موتوری رو که سیمپیچی میکرد دو روز بعدش میدیدیم یکی اومده دم ظهر جلوی مغازهاش هی به شیشه میزنه. خسته که میشد از ما که اونور خیابون بودیم میپرسید میدونی خونهاش کجاست؟ اون زمان هنوز موبایل نیومده بود که هر کسی شمارهاش رو بزنه پشت شیشه. ما هم میگفتیم همون بالاس. مغازه برای باباش بود. ولی از پسر خودش اجاره میگرفت. خونهشون بالاسر مغازه بود. درش هم تو کوچه کناری اولین در. طرف میرفت در رو میزد و همین که حسین میاومد تو چارچوب دعوا شروع میشد. بعدها یه کم دستش تو تعمیرات راه افتاد و دیگه کمتر دعوا شد جلوی مغازهاش. یادمه چندتا از جوونای نااهل محل برو و بیا تو مغازهاش پیدا کردن. اولش میگفتن و میخندیدن و با پراید حسین میرفتن مسافرت اینور اونور. ما هم که بچه بودیم نگاه میکردیم و میگفتیم خوش به حال حسین. بعدها کم کم رفت سراغ دود و دم و دیگه دست و دلش به کار نمیرفت. یه بار یکی از همسایهها گفت سر خیابون که داشته میرفته ماشینش خاموش میشه. بنزین تموم میکنه. انقدر پول به مواد داده بوده که دیگه پول نداشته بره بنزین بخره و ماشین رو همونجا ول میکنه میره. بعد چند ساعت داداشش میاد و ماشین رو بنزین میریزه میاره جلوی خونه. چند سالی چون معتاد و لاغر شده بود بچههای هم سن و سال من بهش تو محل میگفتن حسین چروک. آخرش برادراش اومدن گرفتن بردنش ترکش دادن. اون وقتا هنوز موادا صنعتی نشده بود. میشد آدما رو نجات داد. میشد یکی رو برگردوند. چند وقی گذشت تا اینکه ازدواج کرد. ازدواجش به چند ماه نکشید که تموم شد. حسین ساده بود. زیاد درکی از زنها نداشت. زنه طلاقش رو گرفت و رفت. بعد اون حسین خیلی تو لک خودش بود. تو مغازه یه کامپیوتر داشت. اون زمانا هر کسی کامپیوتر نداشت. از این مانیتورهای سیآرتی بزرگ گذاشته بود رو میزش. مینشست تو مغازه و ساعتها بیرون نمیاومد. مشتری هم نداشت. دیگه حتی تو مغازهاش دعوا هم نمیشد. پاکت جاروبرقی میفروخت، پوشال کولر و چیزایی که آدما سرش دعوا نمیکنن. دیگه سیمپیچی انجام نمیداد. فکر کنم سیم پیچیدن رو گذاشت کنار. یه جوری شده بود انگاری خودش هم نیمسوز شده بود. پرایدش رو فروخت و مغازهاش تقریبا خالی خالی بود. حسین سیم پیچی بلد نبود. نه واسه موتورهای نیم سوخته. نه. سیمپیچی دل نیمسوخته خودش رو میگم. سیمپیچی هنر سختیه. چه بخوای یه جاروبرقی و کولر و موتور رو سرپا کنی چه کار کار دلی باشه که احساساتش نیم بند شده و دیگه به هر چیزی تعلق و تمایل نشون نمیده. دیگه نمیتونه عاشق بشه. بند کنه به دل یکی و به قول روباه تو شازده کوچولو طوری بشه که دیگه نتونه چیزی رو برای خودش اهلی کنه. حوصلهاش رو از دست بده و اون وقت بیدوست بمونه...
+ اگر برای ابد هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم؟
++ تقدیم به نازنین. تولدت مبارک رفیق.
- ۹۷/۰۶/۲۶