لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

کی برای ما آگهی می‌چسبونه؟

+ نون دال الف: من اون پست رو خوندم و این رفیق قدیمی جواب کامنت من رو هم هنوز نداده. بهش بگو دست بردار از این در وطن خویش غریب...

  • ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۴۹
  • لافکادیو

روزهای بی‌حوصله را در شلوغی آدم‌ها و تماشایشان می‌گذرانم. میروم ونک. موکا، آمریکانو، اسپرسو یا شیرکاکائوی داغ سفارش می‌دهم و می‌نشینم روی نیمکت‌های روبروی بازار و نگاه می‌کنم. پسرک‌ها و دخترک‌های خیابانی می‌آیند و گیر می‌دهند. آدم‌ها تند تند از کنارم رد می‌شوند. زندگی را بر روی دور تند می‌گذرانند. من اما روی دور کند می‌گذارم. آرام می‌شوم. نگاهشان می‌کنم و تلاش می‌کنم لبخند بزنم. طوری که برداشت اشتباهی صورت نگیرد. اینجا ایران است. مردم صبح‌ها از صف گوشت یخ زده که بیرون می‌زنند در صف اتوبوسند بعد صف نانوایی بعد صف بانک بعد صف وام ازدواج و صف پاسخگویی فلان شماره هوشمند سازمان فلان فلان شده که همیشه شما در صف انتظار نفر 34‌ام هستید. زندگ سخت شده است. پیدا کردن خوشی‌های کوچک سخت‌تر. دوام آوردن و نفسس کشیدن هم. دیگر رفتن به کتابفروشی‌ها با قیمت این روزها چندان دل خوشی برای آدم باقی نمی‌گذارد. سفر رفتن تقریبا غیر ممکن شده است. هزینه یک وعده غذای خوب آدم را افسرده می‌کند. می‌ماند پیراشکی میدان فاطمی یا بالاتر از میدان ونک و شیرکاکائوی داغی که هنوز می‌تواند خوشحالی‌های کوچک برایمان بسازد. دارم برنامه می‌ریزم که تعطیلات عید بزنم بیرون. به او فکر می‌کنم. یعنی کدام تور را گرفته است. داخلی یا خارجی؟ عید کجا می‌رود؟ کدام شهر مشتاق دیدنش شده است از همین امروز؟ کدام خیابان‌ها و سنگفرش‌ها را ملاقات خواهد کرد؟ به چه کسانی لبخند خواهد زد؟ برای چه کسانی آواز خواهد خواند؟ کدام کتاب‌هایش را به همراه خواهد برد و در غروب آفتاب چند خطی از آن‌ها را زمزمه خواهد کرد؟ دلم می‌خواهد همه تورهای خارجی و داخلی را ثبت نام کنم. تمام قطارها و اتوبوس‌ها و هوایپماها را بازرسی کنم. دلم می‌خواهد یک طوری بشود که تحویل سال 98 را کنار من باشد. من باشم و او. همین. انتظار زیادی از این دنیا نیست. هست؟ این دنیای کوچک که همیشه به ما گفته شما در صف انتظار نفر 34‌ام هستید. چه می‌شود یک بار هم نفر جلویی من باشی؟ چه می‌شود انقدر برای رسیدن به تو با آدم‌های اشتباهی سر و کله نزنم؟ انقدر درگیر آدم‌هایی که خط سرنوشت‌شان هیچ خط و ربطی به زندگی من ندارد نباشم؟ می‌شود یک بار بیایی و در یک شهر گرم و آفتابی در حالی که دامن کوتاهی پوشیده‌ای عینک آفتابی‌ات را بالا بدهی و بگویی اکسکیوز می. من بگویم ایرانی هستید؟ بعد بگویی چه جالب! بله. من می‌خواهم بروم خیابان کایه بایلن؟ من بگویم چقدر جالب. من هم دوست دارم آنجا را ببینم. می‌توانیم با هم برویم. بعد راه بیفتیم و سر از ماجرای زندگی همدیگر دربیاوریم و ببینیم چقدر جالب انگار نقشه زندگی ما از روی دست همدیگر کپی شده بوده. ببینیم چقدر دنیایی که قصد داریم برای خودمان بسازیم شبیه هم است. اصن مادرید را رها کن. راست می‌گویی! من کجا و مادرید کجا؟ بیا فرض کنیم جلوی سینمای آزادی ایستاده‌ای. هوا سرد است. دوستت منتظرت گذاشته و نمی‌رسد. من از راه می‌رسم و می‌گویم شما بلیط اضافه دارید؟ بعد بگویی راستش نه. من هم بگویم پس منتظر کسی هستید. امیدوارم برسد. فیلم فوق‌العاده‌ای است. حیف است از دستش بدهد. بعد شما بگویید راستش فکر نکنم برسد. من هم با زرنگی بگویم وااای. می‌شود اگر نرسید من بلیط را از شما بخرم؟ بعد تو بگویی شما همیشه بدون بلیط فیلم‌های جشنواره را نگاه می‌کنید؟ من هم بگویم راستش آره. یعنی صف رو دوست دارم. ماها تو صف بزرگ شدیم دیگه. تو بگویی ما دهه شصتیای بیچاره... من هم بگویم اینطوری کیفش بیشتره. میایم تو صف با بچه‌ها حرف می‌زنیم و خوش میگذره. بعد تو بگویی چه جالب. بیایید برویم داخل پیام داد که نمی‌آید. من هم به دوستان در صف دست تکان بدهم و قایمکی برایشان زبان درازی کنم و با هم برویم داخل سینما. سناریوی خوبی است. هرچند با قانون شانس و احتمال جور درنمی‌آید. نمی‌شود رویش حساب باز کرد. اصن بیا بنا را بگذاریم که دنیا قرار است با ما لج کند. بیا فرض کنیم دلش با ما صاف نیست. خب که چه؟ می‌تواند ما را در کتابفروشی کوچه باغ فردوس هم جدایمان کند؟ آنجا که وقتی من غرق نگاه کردن کتاب‌ها هستم تو گوشی‌ات را دربیاوری و از آینه روی دیوار عکس بیندازی و اتفاقی من در آینه بیفتم. بیایی و بگویی آقا می‌بخشید داشتم عکس می‌گرفتم که... من بگویم چه عکس خوبی شده. می‌تونم داشته باشمش؟ تو هم بگویم چرا که نه... من بگویم لافکادیو هستم. مردی که جواب گلوله را با گلوله می‌دهد. تو هم بگویی من دانشجوی عکاسی‌ام. شما به عکاسی علاقه‌مندید؟ من هم بگویم من به همه چیز علاقه‌مندم. بعد بخندی و بگویی سلام آقای علاقه‌مند. بگویم آره دیگه. من به همه چیزهای جذاب دور و اطرافم علاقه‌مندم. هر چیزی که بتواند ذره‌ای این زندگی را شادتر کند. مثل همین عکسی که شما میگیری. مثل موسیقی خیابانی که می‌تواند چند دقیقه ما را ار زندگی رنج‌آورمان نجات دهد. بعد بگویی یک لیوان چای چطور؟ بگویم چرا که نه. بزنیم بیرون و دو لیوان چای بگیریم و تو عکس‌هایی را که گرفته‌ای نشانم بدهی. هوم. البته دنیا زرنگ‌تر از این حرفهاست. عادت دارد نقشه‌های زندگی ما را نقش برآب کند. من پشت خط تمام شماره‌هایی که باید می‌گفتم دوستت دارم در صف انتظار نفر 34‌ام بوده‌ام و اپراتور لعنتی با ادا و اطوار فراوان هر بار به من می‌گوید شما در صف انتظار همچنان نفر 34‌ام هستید... نفر 34‌ام... می‌توانید گوشی را نگه دارید اما امید نداشته باشید... او سر هیچ‌کدام از این قرارها نخواهد آمد.

  • ۲۶ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۵۷
  • لافکادیو

نشسته بودیم وسط کویر. بهم گفت: می‌دونی همین الان چقدرش از بین انگشتامون لیز خورده و ریخته؟ گفتم چی؟ گفت زندگی رو می‌گم دیوونه. گفتم هوم. ولی اینا که نمی‌ریزه. گفت خب همین الان نم بارون زد بهشون دیوونه. خندیدم و گفتم نم بارون بزنه به زندگی‌مون چی؟ 

  • ۲۲ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۲۳
  • لافکادیو

پیرمرد فارغ از هیاهوی دنیای ما نشسته بود زیر طاق میدان امیرچخماق و همه چیز را به کتف خویش حواله می‌داد. می‌خواستم بروم کنارش عکس بگیرم از حواله شدن ترسیدم. حکایت این روزهای ماست. همه چیز را به کتف‌هایمان حواله می‌دهیم و انگار نه انگار همین‌طور جلو می‌رویم. باید یک کاوه آهنگری پیدا شود که پسرانش را ضحاک ماردوش سر بخورد و آخر سر درفشش را بردارد بزند به خیابان شاید، شاید ما نگون‌بختان هم سرمان را از زیر برف بیرون بیاوریم. مگرنه احوال ما الی‌الابد همین خواهد بود. دوستان معترضند که تو نیستی؟ کم پیدایی؟ بنویس و چند خطی قلمی کن این دیوار را. دلمان خوش باشد. چند بار نوشتم و هربار دیدم آنقدر سیاه است که همه دودمان‌مان را به باد خواهد داد. ما هم جزء قشر ضعیف بی‌کارت و بی‌هویت و بی‌اصالت این سرزمین آفت زده‌ایم. دودمان‌مان با یک فوت ملایم هم به باد خواهد رفت. همین شد که زبانم را گاز گرفتم و هر چه نوشته بودم سیو از تو کتف‌هایم کردم. من کاوه آهنگر نیستم. نمی‌توانم کاری کنم. نمی‌توانم صف‌های گوشت یخ زده برزیلی را کوتاه کنم. نمی‌توانم به پیرزن همسایه بگویم دست نوه‌اش را محکم‌تر بکشد که جلوی میوه فروشی انقدر گریه نکند. نمی‌توانم به زنی که آمده در سوپرمارکت یک دانه تخم مرغ بخرد لبخند بزنم. نمی‌توانم به راننده تاکسی‌ای که کرایه دو هزارتومانی را دوهزار و پانصد تومان می‌گیرد خرده بگیرم. نمی‌توانم از منشی‌ای که اشتباهاتش را گردن این همکار و آن همکار می‌اندازد ناراحت باشم. حتی نمی‌توانم به این دایناسورهای نازک طبعی که سرمای این زمستان با خودش دارد می‌بردشان بگویم کجا؟ چون اگردهان باز کنم معلوم نیست چه بگویم. معلوم نیست کدام دوست و دشمن را با هم گوشه دیوار بگذارم و چه کسانی را از لبه تیغ حرف‌های نیش‌دارم بگذرانم. ترجیح می‌دهم سکوت کنم. سرما بگذرد. سرم پایین باشد. حواسم جمع چیزهایی باشد که در توانم هست که محافظت کنم از آن‌ها. در توانم هست که نگرانشان باشم. همین. من یک آدم کوچک و ضعیفم با کلی درد و خستگی و شکایت و ناله و زخم‌های بزرگی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم در 30 سالگی بر روی تن و روحم نشسته باشد. ولی هست. زخم‌های عمیقی بر روحم نشسته است. زخم‌هایی که مثل خوره ذهن و قلبم را می‌خورند و مرا به چیزی بدتر از آنچه فکر می‌کردم بدل می‌کنند. چه کنم؟ در شرایط سخت در روزهای سرد زمستان باید یک دایناسور جان سخت باشی که طاقت بیاوری. زمستانش هم فرقی ندارد برای اینجا باشد یا کانادا یا سوئد یا سوز اول صبح میدان باهنر یزد. همین که کم بیاوری کارت تمام است. دردت از تحملت بیشتر می‌شود... رنجت از صبوری‌ات...چشم‌هایت را می‌بندی و به خواب می‌روی. پیرمرد تنها یک کلام به من گفت...

  • ۱۹ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۲۸
  • لافکادیو

خلاصه برداشت از این پست آزاد است.

فقط جمله آخرش منو کشته که طرف رو یه ساعت هدایت کرده و به قول ماها یک سرویس کامل طرف رفته و برگشته:) بعد برمیگرده میگه من هرچی بگیری قبول دارم!!! آخه قربون شما بشم من! این بنده خدا که ...

  • ۲۸ دی ۹۷ ، ۱۹:۰۶
  • لافکادیو

غروبی بعد تعطیلی دفتر بهش پیامک زدم من دارم میرم کتاب‌ها رو بگیرم. کجایی تو؟ وقت داری بیای یه کم گپ بزنیم؟ گفت نه. کار دارم. درگیرم. گفتم باشه. سه تا ایستگاه اومدم پایین و پیاده شدم. شهر کتاب نزدیک بود. هوا هم سرد بود. خودم رو برای گفتن دیالوگ‌های از پیش آماده شده‌ای که تمرین کرده بودم آماده می‌کردم و رادیو جوان داشت همین‌طور پلی لیست‌هاش رو به رخ می‌کشید. رسیدم و رفتم داخل. پیرمردی که جلوی ورودی نشسته بود بهم نگاه کرد. سلام گرم و بلندی بهش دادم و خندیدم. باید مورد اطمینان قرار میگرفتم. یک لحظه اشتباه می‌تونست پیرمرد رو مشکوک کنه و اون‌وقت نه من آقای احمدی بودم نه شماره‌ای از خانم ایزدی داشتم که کتاب رو مثلا ایشون برای من گذاشتن! همه چیز باید مو به مو اجرا میشد! اجرا شد. کتاب‌ها رو گرفتم و لبخندی به پیرمرد پشت کانتر زدم و ترس هر لحظه بیرون پریدن یه نفر از پشت دیوار و گفتن سلاااااام هنوز ادامه داشت که جدیش نگرفتم. رفتم داخل شهر کتاب و نشستم روی میز و کتاب‌ها رو بیرون آوردم و شوکه شدم! دو جلد؟ من یک کتاب اضافه تو بسته داشتم. اما کسی اونجا نبود که ازش بپرسم چرا؟ نشستم پشت میز و خندیدم. به مهربانی دوستی که 300 و اندی کیلومتر آن‌طرف‌تر برای لافکادیو برنامه سورپرایز کردن ریخته. که باید الان بیاد و پاسخگو باشه که این کتاب دوم رو چطور و با چه برنامه‌ای برای لافکادیو گرفته؟ که لافکادیو چطور باید این چرخه خوبی رو ادامه بده؟ چرخه خوبی‌ها یادتونه؟ لبخند جاسمین؟ نکنه جاسمین رو فراموش کنید... نکنه که خوبی‌ها رو تو خودتون حبس کنید...

  • ۲۲ دی ۹۷ ، ۲۱:۴۹
  • لافکادیو

  • ۲۱ دی ۹۷ ، ۲۱:۵۸
  • لافکادیو

کتابفروشی‌های مرکز شهر همه رو رفتم. شهر کتاب رفتم. سایت انتشارات رفتم. جایی که کتاب دست دوم می‌فروختن رفتم. هیچ جا نداشت. رفتم تو سایت کتابخونه دانشگاه. دیدم یه نسخه اونجاست. فقط یه نسخه تو کتابخونه مرکزی. چون مسئولش منو کاملا میشناسه حاضر شدم برم دانشگاه باهاش مذاکره کنم که اونو به من بده من به جاش چند جلد کتابی که تو کتابخونه نداریم بخرم. قبل دانشگاه گفتم حالا به کتابفروشی کنار علوم پایه هم زنگ بزنم شاید اونجا داشته باشه. زنگ زدم گفت یه دونه داریم ولی مطمئن نیستم هست. دو دقیقه بعد زنگ بزن چک کنم. دو دقیقه، دقیقا دو دقیقه بعد زنگ زدم :دی گفت همون یه دونه رو داریم. گفتم بذارید کنار من اومدم. 5 دقیقه بعدش رسیدم کتابفروشی و خریدمش...

  • ۱۴ دی ۹۷ ، ۲۰:۴۴
  • لافکادیو

آمدم کرمان تا از کلوت‌ها و باغ شازده و بازار ارگ و نخل‌های خسته سراغت را بگیرم... اما... همه‌شان روزه سکوت گرفته بودند.

  • ۱۴ دی ۹۷ ، ۱۶:۴۶
  • لافکادیو

شما نمی‌دونید وقتی یه دختر پا میذاره تو زندگی یه پسر چه اتفاقی می‌افته! شما نمی‌دونید ممکنه اون پسر وقتی بی‌حوصله تو بزرگراه همت غرب به شرق تا شیخ فضل الله رفته به خاطر یه پیامک به‌به چه بلال‌هایی داره این آقائه جلوی پارک ساعی. جاتون خالی. برگرده و بندازه شیخ فضل الله شمال و بره شیخ فضل الله جنوب و بیاد همت غرب به شرق و تا خود پارک ساعی رو ندونه چطوری رفته. بعد ببینه پیام اومده که من تو شهر کتابم. بیاید اونجا. سردم شد! شما نمی‌دونید اگه یه پسر ده سال هم دور و بر پارک ساعی باشه هی میگه حالا یه وقت دیگه میام باز به اینجا سر می‌زنم. ولی یه دختر می‌تونه هم بلال خریده باشه هم سریع بره تو شهر کتاب و کلی چیز میزای قشنگ هم اونجا دیده باشه و براش مهم نباشه کل شهر کتاب رو بوی بلال برداشته. شما نمی‌دونید یه دختر حتی می‌تونه به آقای بلالی سفارش کرده باشه که دوستم داره میاد. دیرتر میرسه. من دوباره بلال‌ها رو میارم گرم کنید برامون. قبول کنید یه پسر هیچ‌وقت به آقای بلالی همچین چیزی رو نمیگه. شما مطمئنا نمی‌دونید ولی وقتی با یه دختر میرید شهر کتاب ماجرا خیلی فرق داره. چون اون میره همه کتابایی که جلدای رنگی و قشنگ داره رو نگاه می‌کنه و بهتون یاد میده که باید to do لیست درست کنین و بهتون میگه که پوش‌تون می‌کنه که زبان یاد بگیرین. یه جوری که مطمئن میشین که تا سال بعد آیلتس رو با نمره بالای 8 گرفتین. شما مطمئنا نمی‌دونید ولی دخترا یه قدرتی دارن که دنیا رو با انرژی مثبت خودشون پر کنن. حتی می‌تونن یه دنیا آدم ناامید رو دوباره امیدوار کنن. دخترا معجزه‌های کوچیکی هستن که اگه اتفاق بیفتن تو زندگی هر کسی دیگه ناگزیر میشه که بره جلو و عقب رو هم نگاه نکنه. دخترها واقعا همچین قدرتی رو دارن... شما مطمئنا اینو تا الان که من بهتون بگم نمی‌دونستید! می‌دونم! شما نمی‌دونید وقتی یه دختر شروع می‌کنه ازتون انتقاد کردن و گفتن اینکه باید نگاهتون رو عوض کنید و شما اصن نخواید هیچ مقاومتی بکنید یعنی چی! شمایی که همه می‌دونن کلا بالای منبر هستید برای بقیه و هیچ‌وقت نصیحت‌پذیر نیستید. شما مطمئنا تا حالا نشده یه دختر تو دفترچه یادداشت‌تون سر کلاس اولویت گذاری کنه براتون و با ماژیک صورتی روی اولویت‌هاتون رنگ بپاشه و شما یه دفعه حس کنید یه دفترچه سیاه زشت تک رنگ بی‌روح تبدیل به یه جای باحال و خوب و دوست داشتنی شده براتون! شما نمی‌دونید یه دختر می‌تونه وقتی با همدیگه تو ماشین بلال خوردین بهتون نخ دندون تعارف کنه و بگه واقعا نخ دندون استفاده نمی‌کنید؟ بعد شما بگین نه استفاده نمی‌کنم. بعد کلاس آموزش چند دقیقه‌ای آموزش نخ دندون کشیدن براتون بذاره و بهتون بگه این یه اجباره باید بردارین و شما هم شروع کنید به نخ دندون کشیدن تو ماشین و فکر کنید چه اتفاق جالبی می‌تونه باشه! آخه چند نفر تو دنیا می‌تونن آدم رو مجبور کنن که نخ دندون بکشه بعد بلال و آدم خیلی راحت بدون اینکه احساس خجالت کشیدن داشته باشه مشغول نخ دندون کشیدن بشه و در مورد فلسفه زندگی حرف بزنه؟ می‌دونید فقط یه دختر می‌تونه بهتون بگه داشتن دستمال کاغذی تو ماشین مساله مهمیه و شما ببینید راست میگه‌ها. فقط یه دختر می‌تونه بهتون دستمال مرطوب بده و شما به جای اینکه از اینجا باز کنید از اونجا بازش کنید و گند بزنید تو ماجرا و اون به جای اینکه بهتون بگه دست و پا چلفتی بگه ببین اینطوری میبندیمش تا درست بشه! فقط یه دختر می‌تونه تو کیفش بعد خوردن بلال آلبالو خشکه داشته باشه و بهتون تعارف کنه و شما بگین واقعا این همه خوراکی همیشه همراهتون هست؟ حتما هندونه هم دارین؟ آره؟ بعد اون تعریف کنه چطوری بعدازظهر رفته یه مغازه که املت بزنه و با صاحب مغازه دوست شده و کلی بهشون اونجا خوش گذشته. دخترها حتی می‌تونن مغازه‌دار‌های بی‌اعصاب گرونفروش رو هم مهربون کنن. بعد هم عکس پیرمرد مغازه‌دار رو بهتون نشون بده و شما بگین ازش عکس گرفتین؟ شایدم بهش نگفته باشین و تو دلتون گفته باشین تو دیگه کی هستی! شما نمی‌دونید کیف یه دختر می‌تونه به اندازه یه برنامه "زنده ماندن در شرایط سخت" پر از موارد ضروری زنده موندن برای یه هفته باشه حداقل.  بعد شما بپرسید که چطور اخه؟ و اون بگه اخه من تا چندوقت دیگه میشم تورلیدر و میرم که دور ایران رو بگردم و شما فک‌تون بیفته که تا الان داشتید با کی بلال می‌خوردین؟ بعد به کوله خودتون نگاه کنید و بگین من چند روز می‌تونم با این کوله اون بیرون دووم بیارم و ببینید فقط یه ساعت! شاید به زور! البته اگه آدامس اکشن کافئین‌دار رو که خواهرتون بهتون داده جزء غذاها حساب کنید تازه! شما مطمئنا نمی‌دونید رسوندن یه دختر به خونه وقتی حتی بلد نیستید چطور باید خونه‌شون رو پیدا کنید چقدر سخته. شما نمی‌دونید یه دختر چقدر می‌تونه با ملاحظه باشه که بهتون بگه آقای لافکادیو من مجبورم بگم دارم با اسنپ میام خونه می‌بخشید و شما تو دلتون بگین چقدر ملاحظه!!! بعد شما بگین بله لافکادیو راننده اسنپ هستم به مادر سلام برسونید... بعد هم ویز بزنید و تو دلتون بگین من کی این تهران رو بلد میشم بالاخره پس؟ شما مطمئنا نمی‌دونید چقدر خوبه که سر کوچه وایساده باشین و دلتون نخواد که دختری که کنارتون نشسته بره خونه‌شون. نمی‌دونید اون لحظه اصن مهم نیست ماشین پشتی بوق میزنه که راه بیفتین. شما فقط می‌خواید لحظه‌ها کش بیاد. مثل پیتزایی که هر چی پنیرش بیشتر کش بیاد خوشمزه‌ترم هست. شما نمی‌دونید حتی وقتی یه دختر میره هم ماجرا تموم نمیشه. کافیه حواستون بره به ساعت داشبورد و ببینید براتون یه ظرف آلبالو خشکه گذاشته که تو راه بخورین. چون شما شکمو هستین! و نصفه ساندویچ املتش رو که جای شام بخورین. چون خونه دیگه معلوم نیست ساعت 12 کسی بیدار باشه که براتون شام گرم کنه... شما نمی‌دونید آدم چقدر دوست نداره! پاش رو روی پدال گاز فشار بده چون با خودش فکر می‌کنه مگه میشه یه دختر بتونه همه اون چیزایی که چندماهه شما رو اذیت میکنه رو مثل یه بشکن زدن ازتون دور کنه. شما نمی‌دونید یه دختر وقتی بهتون پیام میده که "رسیدین به من پیام بدین" چقدر حس خوبی داره که حواستون جمع باشه و بیشتر مراقب خودتون باشین. شما مطمئنا نمی‌دونید. راستش رو بخواین هیچ کدوم از اینها رو من هم نمی‌دونم. من فقط یه آدم خوش‌شانس بودم که بعد کلاس دیشب یه دختر مهربون دلش خواست یک شب لافکادیو رو ببره به دنیایی که هیچ‌وقت قدش به دیدن اون دنیا نمیرسه. همین. الهه عزیز تو مثل اسمت زیبایی و قلب مهربونت می‌تونه دنیا رو با مهرش پر کنه. ممنون که یک شب به لافکادیو تمام حس‌هایی رو که حسرتش رو داشت دادی. حس واقعی بودن و زندگی کردن رو که خیلی وقته فراموشش کرده بود. شما هیچ کدوم از اینا رو نمی‌دونید. راستش منم نمی‌دونستم. همه این چیزها رو الهه به من یاد داد وقتی این عکس رو گرفت و برام فرستاد که می‌تونم مثل ماهی‌های قرمز این حوض کوچیک باشم. همین‌قدر ز غوغای جهان فارغ...

+ اولین باره که متن رو یکی قبل از انتشار تو اینجا خونده. خودش خواست ازم. عنوان رو هم خودش برام نوشت و عنوان من رو اصلاح کرد. اولین باره که یه اتفاقی رو اینجا نوشتم و آدم دیگه اون اتفاق هم متن رو می‌بینه. همه چیز این متن برای من حس خاص بودن داره. مثل اومدن الهه تو زندگی من که خاص و عجیبه. مثل رفاقتی که تو این مدت کوتاه حس رفاقتای چندساله رو به خودش گرفته و امیدوارم همینطوری ادامه داشته باشه سال‌های سال...

  • ۰۷ دی ۹۷ ، ۲۲:۴۷
  • لافکادیو