لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

بعد می‌رسیدم به قفسه کتاب‌های دوست داشتنی. دایره المعارف بریتانیکا. خدای من. از آناتومی‌ بدن زن‌ها که بگذریم که چند روزی سرگرم‌شان شده بودم. عکس‌های رنگی از سراسر دنیا داشت. با خودم عهد کردم باید یک سری کامل وقتی که بزرگ شدم برای خودم بگیرم و هربار که یکی از آن سی وخورده‌ای جلد را ورق می‌زدم با اینکه خیلی کم مطالب انگلیسی زبان مقالاتش را درک می‌کردم چنان غرق داستان‌ها می‌شدم که نیم ساعت از زنگ بعدی می‌گذشت و من همچنان در کتابخانه بودم!

  • ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۵
  • لافکادیو

باران لعنتی زد و ما را خانه‌نشین کرد. خدا کند که تو سبزه‌های جدایی‌مان را فرانسوی گره زده باشی.

+ 

  • ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۱
  • لافکادیو

آدم‌های تنها خوشبختی‌های کوچک را خوب می‌بینند. خوب می‌فهمند وقتی یک نفر شال دیگری را کمی جلو می‌آورد. وقتی یکی با انگشت‌های دیگری در تاکسی بازی می‌کند. وقتی یکی با پشت دست روی موهای شقیقه دیگری خط می‌کشد.  وقتی یکی دکمه پیراهن دیگری را می‌بندد. وقتی یکی با نگاهش دارد با دیگری حرف می‌زند. وقتی یکی روی پله‌های برقی دیگری را به سمت خودش می‌کشد و پله‌ها را تا ابدیت ادامه‌دار می‌کند. آدم‌های تنها این چیزهای کوچک را با جزئیاتی عجیب حس می‌کنند.

  • ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۴
  • لافکادیو

من حالم از کریستف کلمب به هم می‌خورد. من در پزشک دهکده بیشتر از سالی و سرخ پوست‌ها مخالف آمدن قطار به کلرادو اسپرینگز بودم. از آدم‌هایی که فکر می‌کنند می‌توانند سوار پرایدشان شوند و به هرجایی برسند و تا هرجایی بروند و هیچ احترامی برای هیچ جزیره ناشناخته‌ای قائل نیستند بدم می‌آید. متنفرم که وحشیانه سیب دنیا را گاز زده‌ایم.

  • ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۹
  • لافکادیو

امروز سه بار از وقتی داخل دفتر بودیم تا زمانی که پیاده‌روی مشترک‌مان در هوای ابری و بارانی شروع شود تکرار می‌کرد چه خوبه هوا روشنه! در حالی که سعی می‌کردم روی کارم تمرکز کنم با خودم می‌گفتم حتما به خاطر طولانی شدن روزها و هوای بهاری و اینها خوشحال است. بار دوم که این جمله را گفت باز هم همین چیزها را تحویل ذهن کنجکاوم دادم. می‌خواستم از کلمات رمزگشایی کنم و معنای پشت‌شان را بفهمم اما وقتش را نداشتم. آخرین بار وقتی داشتیم کنار هم قدم می‌زدیم این جمله را تکرار کرد.

  • ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۵۶
  • لافکادیو

هجده سالم بود که اولین نامه عاشقانه سفارشی‌ام را نوشتم.  برای یک دوست که فکر می‌کرد من زیادی خل و چلم. می‌گفت چرا همه زنگ تفریح‌ها را در کتابخانه می‌مانی؟ می‌گفت برای دوستی با دخترها به درد نمی‌خورم اما می‌توانم با کلمه‌هایم آن‌ها را دیوانه کنم.

  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۵۶
  • لافکادیو

آدم ساعت 3 صبح نباید به دنبال معجزه در پایان تعطیلات عید بگردد. آدم این ساعت باید خوابیده باشد تا برای شروع کار فردا آماده شود. اما همیشه یکی هست که منتظر جوابش مانده‌ای. یکی که ساعت سه صبح بیاید و به تو بگوید: چرا آرام نمی‌گیری؟ یکی که برایت بنویسد می‌ماند. یکی که دستانش بوی برگ‌های درخت معجزه را داشته باشد.

  • ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۱۹
  • لافکادیو

ماکارونی برای روزهای شاد است. با سس. با ته دیگ سیب‌زمینی. با سالاد شیرازی. آدم در روزهای غمگین ماکارونی نمی‌خورد. غذای روزهای غمگین عدس پلو است. وقتی هیچ کسی حال ندارد به غذا نگاه کند. استامبولی برای روزهای معمولی است که نه آنقدر خوبند که ماکارونی بگذاریم نه آنقدر غمگین که عدس پلو.

  • ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۵۹
  • لافکادیو

می‌دونی در زمان‌های قدیم آدما وقتی رازی داشتن که نمی‌تونستن به کسی بگن چی‌کار می‌کردن؟

- نه از کجا بدونم.

  • ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۵:۲۱
  • لافکادیو

آن‌قدر تصورش کردیم. آن‌قدر در خیال‌مان پر و بالش دادیم. آن‌قدر برای رسیدنش نقشه کشیدیم. آن‌قدر افسانه‌ای شد که وقتی از دنیای خیال‌مان به واقعیت نشت کرد زبان‌مان بند آمد و از دست‌مان لیز خورد. ماهی کوچک خوشبختی‌مان. زندگی قصه شگفت انگیز امیلی پولن نیست. تلخ است. مثل کاسنی دم شده در قوری چینی.

+ 

  • ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۰
  • لافکادیو