پیرزن عکاس راضی است. تنکس کشداری میگوید. لبخند گزندهای به سوژهاش میزند و رد میشود. فقر بر روی سیسیدی دوربین پیرزن نقش میبندد. پسربچه دوباره چشمانش سنگین میشود. ته حلقت تلخی نامفهومی میخواهد آزارت دهد. قورتش میدهی.
- ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۵۰
پیرزن عکاس راضی است. تنکس کشداری میگوید. لبخند گزندهای به سوژهاش میزند و رد میشود. فقر بر روی سیسیدی دوربین پیرزن نقش میبندد. پسربچه دوباره چشمانش سنگین میشود. ته حلقت تلخی نامفهومی میخواهد آزارت دهد. قورتش میدهی.
کتابای مرکز تبادل شاد نبودند. اینو از برگ برگشون خوندم. سرگذشت غمانگیزی دارن کتابای اونجا. کاش میشد دست همشون رو گرفت و آورد خونه تا برن تو قفسههای چوبی واقعی. برن تو خونههاشون.
دختر سگک کمربند را با انگشتانش گرفت و صدای چیلیک. خودش هم نمیدانست ناخواسته در روح کوچک و تنهای پسرک صندلی عقب چه بلوایی به پا کرده است. پسر سرش را به شیشه تکیه داد و زل زد به کاجهای تیره کنار اتوبان که گویی تمامی نداشتند.
هر چه گفتم من چیزی نمیخواهم به کتش نرفت. یک نایلون کیک و آبمیوه و این چیزها خریده بود. گفت بنشینیم وسط آن همه چشم بخوریم. گفتم خانم فلانی من رویم نمیشود. تمام طبقات را گشتیم شاید جایی باشد که خلوتتر باشد. نبود. داشتیم میرسیدیم به در خروجی که گفت یعنی برویم بیرون بخوریم؟ دیدم اوضاع خرابتر میشود.
برای من هزینه کرایه + هزینه پست + هزینه مرخصی از محل کار + هزینه تلفنهای مداوم و پیگیری نتیجه مرجوع کردن کالا + هزینه وقت و انرژی و زمانی که از دست دادم حدود 150 هزار تومان شد. برابر با قیمت کالایی که خریداری کرده بودم. متأسفانه در فروشگاه معتبری چون دیجیکالا نیز خدمات پس از فروش تنها حرف است. هنوز برای رسیدن به خدمات پس از فروش واقعی در ایران نیاز به زمان داریم.
پنجشنبهها هم که کلاس نداری. پس از صبح تا شب با منی. برای فردات برنامه نریز. هشت صبح میای بیرون تا 12 شب با خودمی.
خودکشی مثل بارش تگرگ است. یکباره میزند. چند ثانیهای همه را درگیر میکند و بعد تمام میشود. اگر تگرگهایش درشت باشد چند وقتی آثارش میماند. ماشینی قُر میشود یا شیشه پنجرهای ترک میخورد یا دستی زخم میشود یا شاخهای میشکند. اما مهم این است بعد از مدت کوتاهی همه چیز به حالت سابق برمیگردد. نه از تگرگ خبری میماند نه از آثارش. همه چیز میرود در دره فراموشی و تمام.
پیرمرد گوشه ایستگاه دوتارش را بغل کرده بود و به من زل زده بود. پسرکی ترحم برانگیز در کت و شلوار سورمه ای و پیراهن چهارخانه یقه بسته. گفتم پدرجان بخوان. بخوان. چرا ساکتی؟ گفت کسبه میگویند صدایم روی اعصابشان است. یخ کرده بودم. نیم ساعت همانطور خیره به نقطهای از دنیا مانده بودم که غرور 27 سالهام را در یک لحظه در آن نقطه زیر پا گذاشتم تا در برابر یک جفت چشم آبی رنگ خرد شود. دوهزارتومان گذاشتم در بساطش. خواند. زندگی همهاش قماره...که برندهای نداره...
+ تمام شد. دیگر به هیچ نشانهای در این دنیا اعتماد نمیکنم.