لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

بلیط قطار گرفتم و هتل رزرو کردم و مامان و بابا و آبجی کوچیکه رو راهی کردم مشهد. نمی‌دونم چه فکری با خودم کردم. خواستم کدوم گناهم رو با این کار بشورم یا تلاش کنم به خودم چی رو ثابت کنم؟ که هنوز آدم خوبی هستم؟ خودم هم میدونم که دیگه نیستم. دارم زور بیخود می‌زنم. نشستم وسط پذیرایی. تلویزیون روی شبکه 3 مونده و یه نفر داره در مورد حریم خصوصی حرف میزنه. صبح که رسیدم سرکار ماشین رو که پارک کردم و کاپشنم رو از صندلی عقب برداشتم که بپوشم یه دفعه چشمم خورد به این کار روی دیوار. یه نفر یه روز فکر کرده کسی که دوستش داشته از دست رفته. عباس کیارستمی. همون فیلمسازی که من چندان دل خوشی ندارم از فیلم‌هاش. بعد هر چی با خودش کلنجار رفته نتونسته طاقت بیاره. رفته کلی کار کرده هزینه کرده اسپری و طلق و طرح و کاتر و بعد وقت گذاشته شب راه بیفته تو خیابونا و اینطوری به دیگران بگه کسی که دوستش داشتم رفته و مقصر یه پزشک بوده...کاری ندارم حرفش درسته یا غلطه یا هرچی. اینکه تونسته اون چیزی که در درونش بوده تو دلش بوده رو بریزه بیرون و خودش رو تخلیه کنه کلی حال خوب پشتش داره. چیزی که من خیلی وقتا تو زندگیم نتونستم انجامش بدم. دارم فکر می‌کنم چطور نبودن تو رو باید بیرون می‌ریختم. چرا اطرافیانم حس می‌کنن من حالم خوبه و هیچ چیزیم نیست؟ چرا این دست و پا زدنه رو کسی متوجه نمیشه؟ باید راه بیفتم برم تو خیابونا و گرافیتی کار کنم. رو همه دیوارای بزرگ شهر بنویسم لافکادیو مُرد... به خاطر خطای دلبر.

  • ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۲:۴۴
  • لافکادیو

جلوی ورودی باشگاه انقلاب داخل ماشین نشسته‌ام. ماشین محمد از داخل آینه بغل سمت شاگرد دارد دور و دورتر می‌شود. خسته‌ام و دلتنگ و باران همین‌طور دارد خودش را به شیشه می‌زند. بعضی چیزها هستند در ذات‌شان غم نهفته است. یک حس غمگین و شاعرانه. بعضی چیزها در ذات‌شان عاشق‌اند. مثل باران. مثل برگ‌های پاییزی در خیابان که با باد شروع به رقصیدن می‌کنند. بعضی چیزها را نمی‌توان در کلمات بیان کرد. مثل حسی که من در این لحظه خاص در ماشین وقتی تنها نشسته بودم داشتم. یک جور تنهایی عمیق که چیزی نمی‌توانست توصیفش کند. درست وقتی غرفه نمایشگاه داشت در سالن 8 و 9 توسط کارگرها خراب می‌شد و تمام 45 روز تلاش من و محمد برای ساخته شدنش به پایان می‌رسید. یک سکوت و خلسه و خستگی و غمی که در بهترین شیوه ممکن با هم ترکیب شده بودند و صدای آهنگی که رادیو تهران داشت با آن همه این چیزها را هم میزد و دردش را بیشتر می‌کرد. الان که به آن فکر می‌کنم حتی آهنگ خاطرم نیست. شما هم بودید خاطرتان نمی‌ماند. چه کسی قاشقی را که با آن قهوه‌اش را هم زده به خاطر می‌سپارد؟ اما ترکیب تلخ و غمگین و شاعرانه و عاشقانه آن لحظه هیچ وقت از خاطرم بیرون نمی‌رود. نمی‌توانم بگویم از آن غم خالص و آن صدای باران و آن حس عاشقانه لذت نبردم. دروغ چرا. آدم هر زمانی می‌تواند از یک فنجان قهوه خوش طعم و خوش‌بو لذت ببرد. اما بودن تو می‌توانست این قهوه را دلنشین‌تر کند. دلنشین‌تر از آن تنهایی غمناک که همدیگر را به آغوش گرفته بودیم و به اندازه تمام تهران باریدیم و به تو فکر کردیم. که کجا و چه زمانی تو را گم کردیم؟

+ احتمالا این آهنگ از رادیو پخش میشد. باید همین آهنگ بوده باشد!

  • ۱۵ آذر ۹۷ ، ۲۲:۴۴
  • لافکادیو

زندگی خوب یعنی زندگی‌ای که بعد از ساعت کاری منتظرش بشینی تا بیاد. بعد برید کلی عکسای دونفره خوشگل و پاییزی بگیرید و کل فشار و استرس کاری رو فراموش کنید. زندگی خوب یعنی اینکه از منظره‌های قشنگ با حسرت رد نشی. حوصله داشته باشی. وایسی. گوشیت رو از جیب کاپشنت دربیاری و چند دقه مشغول عکس گرفتن بشی. نه اینکه بسنده کنی به پیاده‌روی خیابون در حالی که قشنگ‌ترین منظره‌های پاییزی باهات صد متر بیشتر فاصله ندارن. آهای شماها صبر کنید. تماشا کنید. وقت بذارین. یکی رو دوست داشته باشین که دوستتون داشته باشه و دوستش داشته باشین. باهاش وقت بگذرونین. ازش دل نکنین. نذارین بعد سی سالگی تازه بفهمید حتی یه عشق واقعی درست درمون هم تو زندگی‌تون نبوده. نذارین بعد ساعت کاری وقتی سرریز میکنید به خیابون واقعا کسی رو نداشته باشین بهش زنگ بزنین و بپرسین کجایی؟ کجا ببینمت؟ میدونی پاییز چه کرده با پارک ملت؟ منتظرم. بیا. بعد گوشی رو بذارین تو جیب پالتوتونو برین اونور خیابون و منتظرش بشین. این مکالمه رو از خودتون دریغ نکنین. زندگی واقعا دکمه بازگشت نداره.

می‌خواستم یه عکس بگیرم که شبیه این عکس خوشگلایی که شما میذارین بشه. ولی این دو ماهه حتی یه بار حوصله نکردم برم پارک اونور خیابون. دیگه اون آدم سابق نیستم. دیگه حوصله وقت گذاشتن برای این چیزها رو ندارم. همین‌طور مثل آدم آهنیا میام بیرون دفتر. برمیگردم خونه شام میخورم میخوابم و صبح دوباره کوک میشم برای هشت ساعت کار. این وسطا بعضی منظره‌ها قلقلکم میدن. انگاری چیزی رو به خاطرم میارن که یه زمانی سهم من هم بودن. مثل بوی عطری که تو پیاده‌رو یه دفعه می‌پیچه و یاد یه خاطره قدیمی رو زنده میکنه. مثل اون شبی که مأموریت بودم تو اصفهان. مثل دیوونه‌ها از هتل زدم بیرون و تک و تنها داشتم تو سرما پیاده از میدون امام حسین گز میکردم خیابون سپه رو به سمت نقش جهان که دختره چند متر جلوتر از من وایساد و از اون تک درخت اول خیابون سپه کنار ساختمون شهرداری عکس گرفت. درخت خوشگلی بود. وقتی خواستم از کنارش رد شم. برگشتم و به صورت دخترک نگاه کردم. هنوز یه کم گرمی زندگی تو چشاش بود. میخواستم اسلحه‌ام رو بکشم و اون گرمی زندگی تو نگاش رو ازش بدزدم. دخترک ترسید و گوشیش رو فرو کرد تو جیب پالتوش. خندیدم. این روزا آدما حتی نمی‌دونن چیزای با ارزش واقعی تو زندگی‌شون چیا هستن. خندیدم و دستام رو فرو کردم تو جیبم و رفتم سمت نقش جهان. انگار که انتظار داشته باشم نقش جهان من رو از میون تاریخ مثل ماشین زمان عبور بده و برگردم به روزای خوش گذشته. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. برگشتم هتل و فهمیدم نمیشه به عقب برگشت. قدر گرمی‌ای که هنوز تو دلتون و برقی که هنوز تو چشماتون هست رو بدونید. یکی رو پیدا کنید از هر جایی که شده. نذارین اینطوری بگذره. خوب زندگی کنید. مثل لافکادیو نباشید.

  • ۳۰ آبان ۹۷ ، ۲۱:۲۰
  • لافکادیو

بعد دستم رو میزنم زیر چونمو هی نگاهت میکنم... هی نگاهت میکنم. تو میگی زل نزن. زشته. بقیه بهمون میخندن. من میگم نمیتونم. بذار بخندن مهم نیست. بعد تو میخندی و چون پشتت به ماست خنده ات رو نمیتونیم اینجا ببینیم. ولی من اون لحظه خنده‌ات رو عکس میکنم و میبرمش حراج کریستی لندن و میذارمش برای فروش. کنار خنده مونالیزا. خودم هم ناشناس میرم بین جمعیت و هر کسی هر قیمتی پیشنهاد داد بالاترش رو پیشنهاد میدم. انقدر که بازم سهم من بشی. انقدر که دیگه تابلوی مونالیزا پیش چشم همه بی‌ارزش بشه. بعد با صدای تو که اسمم رو صدا میکنی و شونه‌ام رو تکون میدی با اولین پرواز از لندن برمیگردم پیش تو و به کسی که اومده سفارش ما رو بگیره میگم هر چی خانمم سفارش داده و دوباره زل میزنم به تو و  بهت میگم این سی سال کجا بودی؟ که من باید تنها سر می‌کردم؟ بعد بهت میگم چقدر رو تابلوهای جاده‌ها سر گذر پیاده‌ها برات پیغوم گذاشتم که هیچکسو تو دنیا قد تو دوست نداشتم؟ واسه یه دنیا آدم یکی یکی نامه دادم از تو که بودی عشقم واسه همه نوشتم بیابونا میدونن آسمونا میدونن جنگل و کوه و صحرا حتی اونا میدونن و تو بازم میخندی و من توی دلم دعا میکنم سفارشمون هیچ وقت آماده نشه... 

+ عکس رو یه مامان دوست‌داشتنی برام فرستاده با این متن که: یه روز یه عکس دیدم و گفتم این عکس هیچکس نمیتونه باشه جز لافکادیو.

+ من بدترم یا مسعود؟

  • ۲۹ آبان ۹۷ ، ۲۱:۲۸
  • لافکادیو

قدم به کوچه دیوانگی بزن چندی

که عقل بر سر بازار عشق حیران است...

فروغی بسطامی          

+ آقا محمدحسین شاعر بیان اومده بهمون سر زده و این مصرع رو نوشته. اونایی که نمیدونن بدونن که پستای هویجوری لافکادیو ادامه پستای محمدحسینه که رفت و چون من این پستاش رو دوست داشتم بهش گفتم تو وبلاگ خودم مینویسم ادامه‌اش رو تا بلکم یه روزی که برگشت از ادامه همینا سر بگیره کار رو که ما سلیقه انتخاب شعر و ذوق و لطافت محمدحسین رو نداریم... از همین‌جا هم بهش سلام می‌کنیم. سلام شاعر زن ذلیل :)               

  • ۲۷ آبان ۹۷ ، ۲۰:۴۲
  • لافکادیو

غروبا که از سر کار برمیگردم حدودا ساعت 5 "تهران من" شروع میشه از رادیو تهران. یکشنبه یا دوشنبه بود که گوش می‌کردم و قاضی می‌گفت اگه تهران ونیز بود قایق‌تو کجا پارک می‌کردی؟ زنگ بزن و به ما بگو. یا به سی هزار نود و چهار پیامک بده. اگه تهران ونیز بود قایقت رو کجا پارک می‌کردی؟ یکی زنگ زد و گفت میبستمش به فلکه گاز جلوی خونه‌مون. یکی گفت ریموت رو می‌زدم می‌بردمش تو پارکینگ. یکی گفت می‌رفتم خیابون مولوی لنگر رو مینداختم، اونجا انقدر سیخ و میخ و این چیزا هست که بالاخره به یه جایی گیر می‌کرد. یکی هم گفت تو حوض حیاطمون و یکی هم گفت چون جلو خونه‌مون جا نبود می‌رفتم میذاشتمش دو تا کوچه بالاتر و تا خونه شنا می‌کردم. منم هی وسط ترافیک پشت ماشینا با خودم می‌گفتم الو سلام، تهران من؟ من قایقم رو جلو در خونه دلبر پارک می‌کردم...

  • ۲۵ آبان ۹۷ ، ۱۳:۱۱
  • لافکادیو

نصف جهان رو هم گشتم نبودی.

+ ممنون بابت تمام پیام‌های این چندروزه چه اونها که از دست من عصبانی بودن و پیام دادن یا پست گذاشتن چه اونهایی که مهربون و گوگولی‌ پیام گذاشتن و چه اونهایی که شیک و باکلاس و خلاصه برام نوشتن. جواب همه کامنتا رو تو اولین فرصت میدم.

 

  • ۲۲ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۳
  • لافکادیو

بانک سرمایه، آسیاتک، بانک شهر، بانی‌مد و آزمایشگاه نامی امروز فقط و فقط برای یکی از مخاطبانشان یک پیام مشترک ارسال کردند. پیامی که از سراسر جهان هم اگر مخابره می‌شد باز چیزی از اندوه من نمی‌کاست. اندوه تنها بودن در آستانه ورود به سی‌سالگی. سی سالگی یک طورهایی است. مثل قرمه سبزی‌ای است که از دیشب مانده. ورود به دورانی است که همه چیز آدم باید جا افتاده باشد. درسش، کارش، درآمدش، وضعیت اقتصادی و اجتماعی و اعتقاداتش و حتی بله حتی احساساتش. و من در آستانه سی سالگی در هیچ کدام اینها به ثبات نرسیده‌ام. آنقدر که می‌دانم ممکن است همین هفته بعد دست از کار بکشم. ماشینم را  بردارم و تا هفته‌ها پیدایم نشود. آنقدر که هر ماه چند روز مانده به سررسید قسط‌ها مدام ته حسابم را چک می‌کنم که نکند نتوانم از پسش بربیایم. آنقدر نگران که مادر به من لبخند می‌زند. سی‌سالگی یعنی در گوشی‌ات باید یک مخاطب خاص داشته باشی. به جای گفتن بله؟ بفرمایید؟ الو؟ یاد بگیری پشت گوشی بگویی جانم. از آن جانم‌هایی که برای یک نفر و فقط یک نفر خرج می‌شود. به خانه که رسیدم خواهر کوچیکه و مادر مثل همیشه کیک کوچکی خریده بودند و کمی خندیدیم و خوش گذراندیم. مادر پاکت پول به دستم داد و خجالت کشیدم. خواهر کوچک هم این سال‌ها بهترین دوست و رفیق و تنها کسی بوده که هیچ وقت تنهایم نگذاشته. حتی با وجود تمام اخلاق‌های گند و غیر قابل تحملم و نارضایتی‌هایی که مدام به دیگران تسری‌اش می‌دهم و حال و روز آن‌ها را خراب می‌کنم. دیروز و امروز هم چند تا از دوستان وبلاگی محبت داشتند و تبریک گفتند. هر چند همیشه روز تولدم را مخفی کرده‌ام. امسال تمام هدایای دنیا را هم که به من می‌دادند راضی نمی‌شدم. چند وقتی است که می‌دانم خوب می‌دانم که تنها چیزی که می‌تواند خوشحالم کند دیدن "تو" ست. که این روزها زیباترین لباس عروس دنیا را به تن کرده‌ای و مدام گوشه و کنار خیال‌هایم پرسه می‌زنی. گاهی هم مجسم در فروشگاه آن طرف خیابان زل می‌زنی به من تا ماشین عقبی بوق بزند و بوق بزند و بوق بزند و من به روزی فکر کنم که تو به دنیا خواهی آمد...

  • ۲۰ آبان ۹۷ ، ۲۰:۱۰
  • لافکادیو

پاییز داره ناکارم می‌کنه. هر شب یه قرص جوشان می‌خورم. هر هفته جمعه‌ها یه قرص ویتامین دی. سه هفته دیگه هم بخورم می‌کنمش ماهی یه دونه. الان فقط دارم ساعت‌ها رو می‌شمرم که فردا بشه و قرصم رو بخورم. دارم زور می‌زنم خودم رو نجات بدم و همه‌اش بهونه آفتاب و هوای سرد و اینها رو می‌گیرم. ولی درد که این چیزا نیست. درمون هم اون چیزا نیست. درد نبودن توئه و درمون گرفتن دستای تو و ول گشتن تو خیابونا و هی خاطره ساختن تو گوشه گوشه این شهر و خریدن تابلو به سلیقه تو از دست فروش میدون و میخ کردنش به دیوار اتاقمونه. اتاقمون لعنتی. بفهم. زندگی من از مالکیت من خارج شده به بودن تو بنده...

  • ۱۰ آبان ۹۷ ، ۲۳:۳۹
  • لافکادیو

اتفاقی و به درخواست دوست صاحبدلی از خانواده‌ای فرهنگی و اهل هنر که بر سبیل اتفاق با هم در جلسه‌ای چند دقیقه‌ دمخور شده بودیم مجال صحبت از موسیقی و شعر و داستان و فیلم و عاشقانه‌های علی حاتمی پیش آمد. دل از دست دادیم در پهنای خنده و چشمان شکفته و دل پاییزی این دوست خانم که 11 سالی از ما بزرگتر بود اما گویا دلش چندین سال از ما جوان‌تر. قول دادیم که "دلشدگان" را به تماشا بنشینیم و الوعده وفا. اما چه می‌دانستیم که دلشدگان ماییم که به قول استاد ناصر خان دیلمان دلی که تقدیرش بلاست از پس پیراهن و تن پیداست. دل ما هم تقدیرش این گونه است که پای عاشقانه حاتمی اشک بریزیم گویا که خود از دست رفته‌مان که خود فراموش شده‌مان در وجود دلبری به رنگ و روی پاییز و به طبع نامیزان بهار و به گرم رویی تابستان و به سرد مزاجی زمستان حلول کرده و طاقت ما بابت یافتنش از کف رفته.

با این اشتباه تماشای چنین فیلمی در آخر هفته شنبه را کجای دلمان بگذاریم؟

  • ۰۴ آبان ۹۷ ، ۲۰:۴۴
  • لافکادیو