اتاق 101 من
اوبراین پا به درون نهاد و گفت: «یکبار پرسیدی که در اتاق 101 چه هست؟ گفتم که جواب را خودت میدانی. همه میدانند. آنچه در اتاق 101 هست، بدترین چیز در دنیاست.» در از نو باز شد. نگهبانی آمد تو. وسیله ای سیمی -جعبه یا سبد مانندی- در دست داشت. آن را روی میز دم در گذاشت. اوبراین طوری ایستاده بود که وینستون متوجه آن نشد. اوبراین گفت: «بدترین چیز در دنیا برای هر آدمی درجاتی دارد. چه بسا که زنده به گور کردن باشد، یا مرگ بر اثر سوختن و غرق شدن و به صلابه کشیده شدن، یا پنجاه نوع مرگ دیگر. در مواردی امر کاملا پیش پا افتادهای است که مرگبار هم نیست.» اوبراین به کناری رفته بود تا وینستون وسیلهی سیمی روی میز را بهتر ببیند. قفس سیمی مستطیل شکلی بود با دستگیرهای بر بالای آن. هر چند که قفس سه یا چهار متر از وینستون دور بود، متوجه شد از طول به دو خانه تقسیم شده و در هر خانهای یک حیوان قرار دارد. موش بودند. اوبراین گفت: «در مورد تو بدترین چیز در دنیا موش است.»
***
من انتخاب نکردم. انتخاب شدم. مثل همه دیگرانی که انتخاب شدند. قرار نبود اینطور شود. من حتی فکرش را هم نمیکردم. اما وارد اتاق 101 شدم.
صبح همیشه پانزده یا شانزده دقیقه به هفت از تاکسی پیاده میشوم. تاکسی هم همیشه همان جای همیشگی نگه میدارد. مسافرها هم همه یک شکل و یک لباساند. از هیچ تنوعی خبری نیست. از هیچ اتفاق غیرمنتظرهای هم خبری نیست. نه عطر زنانهای که هوش از سرت بپراند نه دختری که چهرهاش دوباره ذهنت را آشفته کند و با خودت بگویی شاید این همان دختر صددرصد دلخواه من است و به خاطر احترام به رویایت چند چهارراه جلوتر پیاده شوی و او را تا انتهای خیابانی که دارد میرود بدرقه کنی و بعد رویای از دست رفتهات را بغل بگیری و پیاده تا مقصد گز کنی. در این تاکسیها حتی آدمهایی که بتوان شوق زندگی را در چشمهایشان احساس کرد هم وجود ندارند. همه به بیماری مشابهی دچارند. سندروم ناچار به زندانی بودن. حتی محض رضای خدا یک تاکسی در راه پنچر نمیشود تا چند دقیقهای در یک فضای دیگر معطل شویم و کمی تنوع چاشنی این تکرار روزانه شود. تاکسی نگه میدارد. دو هزارتومان از کیف پولم که در جیب بالای سمت چپ فرنچام گذاشتهام در میآورم و بدون هیچ صحبتی پیاده میشوم. کلاه بره را روی سرم میگذارم و از جاده خاکی کنار فنسها میروم بالا. همیشه چندتا ماشین از پایین میآیند تا بروند در پارکینگ بالا پارک کنند و من مجبورم برای راه دادن به آنها خودم را به فنسها نزدیک کنم و پایم روی سنگهای نخراشیده برود و این فکر به ذهنم بیاید که ممکن است یک روز یک دفعه پایم روی یکی از این سنگها لیز بخورد و من بیفتم جلوی ماشینی که میخواهد از کنارم رد شود و او هم که مثل من گیج خواب است و همه چیز برایش تکراری شده برای تنوع من را زیر بگیرد. البته این ترس هم دیگر برایم عادی شده است. چند متری که کنار فنسها بالا بروم میرسم به بریدگی کوچکی که به تونل باریکی ختم میشود. چندتا افسر دیگر هم معمولا در این قسمت میرسند و با هم داخل میشویم. گاهی اوقات هم صف طویلی از افسرها پشت ورودی و کنار فنسها به خط شدهاند تا پس از بازرسی داخل شوند. پشت آخرین نفر میایستم و کمکم به داخل اتاقک فلزی تاریکی وارد میشوم. کنار دیوار، میز و صندلی کوچکی است که یک نفر پشتش نشسته و به ما زل زده است. یک آینه هم آنطرفتر گذاشتهاند و یک صندلی هم روبرویش که ظاهرش شبیه آرایشگاه شود. فضای کل اتاقک آهنی چندمتر مربع بیشتر نیست. دژبانی که انتهای اتاق ایستاده همه را با بیحوصلگی بازرسی میکند و گاهی هم چند نفری را بدون گشتن راهی داخل میکند. بیش از یک سال است که هر روز این صحنهها از جلوی چشمانم رد میشود و من از این تکرار بیپایان خسته شدهام. به دژبان که میرسم دستی به روی جیبهایم میکشد. گاهی اوقات هم وقتی کیف پولم را در جیب بالای سمت چپ فرنچام لمس میکند با نگاهش بهم میفهماند که باید آن را در بیاورم تا بازرسیاش کند. بعد هم کلاهم را برمیدارم و کارتم را نشان میدهم تا خیالش از بابت کوتاه بودن موهایم راحت شود. یک وقتهایی هم بازرسیاش بیش از اندازه است. اما خب به همه اینها بعد از این همه تکرار عادت کردهام. همه چیز در یک سیکل تکراری ادامه پیدا میکند. هیچوقت هیچچیز تغییر نمیکند. از در که عبور میکنم کلاهم را روی سرم میگذارم و کنار فنسها در خیابانی که تقریبا سربالایی است راه میافتم. ساختمانی که قرار است به آنجا بروم از همینجا مشخص است. نگاهی به آن میاندازم. مثل همیشه سرپا ایستاده و در طبقه چهارم بنرهایی روی دیوار زدهاند. از همین بنرهایی که هر جایی سرت را بگردانی هست. نگاهی به فنسها میاندازم و به کسانی که برای دیر نرسیدن دارند با عجله به سمت ورودی میروند. به زندانیهای خودخواستهای که دارند خودشان را به زندانبان معرفی میکنند. میدانم باید تا بعدازظهر در این زندان باشم. اما ذهنم از این همه تکرار خسته شده است. من نباید به اینجا فرستاده میشدم. خیلی جاهای دیگر بود که بودن در آنجا ذرهای خستهام نمیکرد. مثلا بارها با خودم فکر کردهام اینها که سر چهارراه میایستند و یک تابلو و برگ جریمه دستشان دارند چه لذتی میبرند و حسرت میخورم که کاش جای آنها بودم. من از زندانی شدن در یک جای کسل کننده میمیرم. مرگ من در محدود شدن در یک فضای بسته است. من باید آن بیرون میان مردم باشم. هر لحظه اتفاق تازهای برایم رخ بدهد. سوار تاکسیهایی بشوم با رانندههایی که هرکدامشان سلیقه موسیقی مزخرف اما متفاوتی دارند. در فشار مترو از بوی عرق عق بزنم و فحش و لیچار بار همه بیفرهنگهایی کنم که شب سیر میخورند و صبح سوار مترو میشوند. من دلم برای همه این چیزهای کوچک خسته کننده و آزار دهنده که تکراری نیستند تنگ شده است. چند متری که خیابان را بالا میروم میاندازم در جادهی خاکیای که از میان درختها رد میشود و برای خودم اسمش را گذاشتهام جنگل شروود. یکجور آشناییزدایی برای ایجاد تنوع. هر چند بعد از چند ماه دیگر آن لذت قبل را نداشته باشد. وارد ساختمان میشوم و آدمهایی را میبینم که همه منتظر فرار از اینجا هستند. همه منتظرند تا برگههای مرخصیشان امضا شود و بروند آن بیرون در زمین زندگی با بقیه آدمها باشند. منتظرند تا ساعت 2 شود و فرار کنند. فرار از زندانی که خواسته و ناخواسته واردش شدهاند. من ناخواسته واردش شدم. من دلم نمیخواست اینطور باشد. من در تکرار کسل کننده این زندان پوسیدم و همه آن چیزهایی را که با خود داشتم کمکم از دست دادم. من شور زندگی کردن را فراموش کردم. من از همه چیز دورماندهام. وقتی به این فکر میکنم که هر روز قرار است به این زندان بازگردم و تمام این صحنههای تکراری را ببینم از هیچ چیزی نمیتوانم لذت ببرم. هر بار که میخواهم در کنار خانواده و دوستانم از ته دل لبخند بزنم این صحنههای تکراری به ذهنم هجوم میآورند و من دوباره به این فکر میکنم که تا چند وقت دیگر روحم در این خمودگی خواهد مرد.
من انتخاب نکردم. انتخاب شدم. مثل همه دیگرانی که انتخاب شدند. قرار نبود اینطور شود. من حتی فکرش را هم نمیکردم. اما وارد اتاق 101 شدم و بدترین چیز در دنیا را در مورد خودم شناختم. محدود شدن در یک فضای بسته. این بدترین چیز در دنیای من است.
+ بیتو، بیشبافروزی ماندنت، بیتب تند پیراهنت/ شک نکن من که هیچ، آسمان هم زمین میخورد...
+ دختر بنفش رویاهایم را یادتان هست؟ امروز صبح به رویایم آمده بود. سعی کردم تا دوباره محو نگاهش نشوم و محو موهای بنفش و بلندش. خودم را جمع و جور کردم و تا بخواهد رویش را برگرداند گفتم ببخشید فکر میکنم شما را جایی دیدهام؟ من را میشناسید؟ نگاه معناداری به من کرد و گفت: «تو مرا انتخاب کردی.»
+ متن ابتدایی از کتاب 1984 جرج اورول به ترجمه صالح حسینی که ترجمه بدی است، نخریدش. یک جورهایی دنیای مجسم این روزهای من است.
- ۹۴/۰۵/۱۶
تا حالا فکر نکرده بودم بهش. فک کنم درباره ش بنویسم :)