لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

انار و آجیل و هندونه و فالش با شما...

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۲ ب.ظ

 

نشستم پای لپ‌تاپ تو اتاقم. دو سه تا آهنگ همین‌طور پشت هم پلی میشه. دو روزه دست به پلی لیسته نزدم. دیگه حس و حال آخرای پاییزه دیگه. شیخ پیچیده لا پتو جلو بخاری نشسته. میگه بزن شبکه سه نود ببینیم. میگم که چی بشه؟ بعد 100 هفته‌ای که نود ندیدی الان میخوای یه شبه فوتبال‌دوست بشی؟ میگه بی خبریا. آخه کی نود رو واسه فوتبال می‌بینه؟ میگم پس چی؟ میگه بابا دنیا عوض شده. یادت نیس انتخابات؟ نود فوتبالی بود؟ میگم خب که چی؟ چهارنفر دست گرفته بودن پیامک بدن خوش باشن.  به ما چه؟ میگه سردار گل زده تو روستوف بزن ببینم بابا دلم گرفت. عادل میخواد بره با شهاب حرف بزنه. تو که عشق شهاب حسینی بودی؟ میگم حالا یه روزی شاید ده سال پیش کله‌ام باد خورده بود سوپراستارم تازه اومده بود بیرون مام جوون بودیم. الان چی؟ موها یکی در میون سفید شده. جوونی‌مون هم داره میره تو پاییز دیگه. آخراشه. شهابم که پیر شده. این جوونا هم دنبال نوید محمدزاده و چهارتا جوون شیش و هشتی و بی‌مایه‌اند. شهاب رو کی می‌شناسه؟ شیخ پتو رو می‌کشه بالا تا سینه‌اش و یه سرفه‌ای میکنه و میگه: من که می‌دونم درد تو چیه. فردا یلداست باز دوباره هوایی شدی. میگم خب که چی؟ میگه خب د همین دیگه. فقط می‌خوای یادت نیاد. یلدا نشه. میگم حالا یه یلدایی ما پیچیده بودیم تنگ وبلاگ‌مون هفت هشت سال پیش بعد یکی هم اون ور شهر دلش واسه بدبختیای ما سوخته بود. برداشته بود واسه‌مون ویولون زده بود. که چی؟ تهش چی شد؟ موهای منو می‌بینی؟ من هنوز تو همون اتاقم. فوقش یه کتاب هنر و دیوانگی اومده تو کتابخونه‌ام. شاید اگه اون نبود نداشتمش. همین. باقیش توهمات تو بود که فکر کردی کتابفروشی نیک و خیابون انقلاب میشه یه خاطره همیشگی. تو نور بالا گرفته بودی زده بودی دنده چهار که لافکادیو همین فرمون برو که پیداش کردی. هی نشستی گفتی دست تقدیر رو دیدی؟ دیدی چه دست درازی داره؟ از وسط کتابفروشی نیک وسط انقلاب بردت تو چهارباغ اصفهون وسط کجا اونم؟ وسط بهترین عمارتش دستت رو گذاشت تو دستش... خودت ندیدی؟ وسط چهلستون؟ نبودی رفتم یه ساعت رو اون نیمکت چوبی پشت عمارت دراز کشیدم و به معراج گفتم برو پادگان من دیر میام؟ بودی دیگه. زیر ستون نشسته بودی می‌گفتی درست میشه. درست میشه. درست شد؟ سوار اتوبوس شد رفت هتل. پیامک ندادم؟ وسط آسایشگاه؟ بین اون همه بادمجون دورقابچی که می‌خواستن گوشی این و اون رو لو بدن و یه روز مرخصی راه دور بگیرن؟ چی جواب داد؟ گفت من باید با بچه‌ها فردا برگردم تهران. نمی‌تونم بمونم. اون از اون. یادته دیگه؟ کنار همون کنده تو خالی درخته هست؟ تو چهل ستون؟ بهت چی گفتم؟ گفتم نیگا این سرنوشت منه. کنده درخته رو که نیگا می‌کردی می‌گفتی لامصب چه پوست کلفتی داره. اما توش پوک بود. مثل شانسی‌های بچگی‌مون. هر چی باز می‌کردیم تهش اون بادکنک بزرگه می‌موند تو نایلون. دست‌مون رو هیچی نمی‌گرفت. شانسی بهمون می‌خندید و می‌گفت سری بعد می‌بری. چندتا سری بعد دیدیم؟ برگشتیم از خدمت گفتی برو کتابسرا نیک. پیداش میشه. نرفتم؟ چی شد؟ کتابفروشی غیبش نزده بود؟ رفته بود. انگاری اصلا اونجا کتابفروشی نبوده. یه سوراخی وسط زمین کنده بودن چهار تا هم ستون توش. الان بری تو همون راسته از اون پیرمرده که کنارش یه زیرپله داره و اخلاقم نداره همه کتابای صادق هدایتم دوبله سوبله تو پاچه دانشجوها میکنه از اون که ده سال کنار کتابفروشیه بوده هم بپرسی میگه نیک چیه؟ نیک کیه؟ کتاب میخوای بردار حوصله ندارم. وقت منو نگیر. صادق هدایت رو خوندی؟ آخرین کتابشه این. تازه اومده. یکی نیس بگه آخه لامصب اون که شصت سال پیش مرد.

دو سال پیش نبود؟ گفتی این خودشه‌ها. نشسته بودی جلو همین بخاری دیگه. می‌گفتی لافکادیو چه برفی زده وسط پاییز. یادته؟ نشستیم سه گانه لینکلیتر دیدیم؟ پاشدم رفتم تا عضو شدن تو جمعیت امام علی و نمی‌دونم بالا سر بچه‌های بی‌سرپرست و بدسرپرست وایستادن و برگردوندن چهارتا معتاد از دست رفته که بگم خانوم من شما رو علاقه‌مندم! گفتی این خودشه لافکادیو. روحیاتش مثل خودته. دست بده داره. ببین میره سر کلاس چهارتا بچه ندار درس میده اونم مفت و مجانی. گفتم خب. باشه. نرفتم تا تهش؟ وسط کمال آباد کرج نبودیم؟ شب بود. ساعت هشت؟ یه آن برگشتم گفتم شیخ اینجا چی کار می‌کنیم وسط بیابون؟ گفتی کارت درسته. فکر نکن. در کار خیر حاجت و این حرفا... اومد راست تیر رو کرد تو قلب‌مون دیگه. گفتیم سرده دستکش‌هاشو داد گفت واسه شما. آدم استعاره و ایهام و هیچی هم از ادبیات حالیش نباشه دیگه یکی دستکش خودش رو میده به تو حالیت میشه که انگاری دستش رو گذاشته تو دست تو دیگه؟ غیر اینه؟ فرداش چهارتایی  با مهدی و خانومش رفتیم امامزاده صالح، چادر روشن پوشیده بود دلبری می‌کرد. یادته؟ گفتم آخه این نمازخون نیست که. گفتی نه که تو شیخی؟ راه افتادیم پیاده رفتیم تا اکبر مشدی. گفتم این اکبر مشدی هم آدم باحالی بوده‌ها. یه خطی رو گرفته رفته تا تهش. گفتی همینه دیگه. تو هم بفهم. بگیر این خط رو برو تا تهش. یادته که؟ مهدی و خانومش پشت‌مون بودن هر و کر بهمون می‌خندیدن که حرفاتون تموم نشد؟ مرغای مهاجر تازه اومده بودن دریاچه چیتگر. پا شدیم انداختیم تو اتوبان رفتیم اونجا. بعد غروبم شده بود. مرغا جیغ می‌کشیدن و آفتاب پهن شده بود روی آب و انگاری رفته بودیم ونیز. شایدم دل ما رفته بود. آخه ونیز که تو تهران نیست که؟ هست؟ همون موقع مهدی گفت چهارتا عکس بندازیم؟ انداختیم. یکیش هم دستمون نموند. تهش چی شد؟ نشستی زیر پام که این پاییز اون پاییز نیست. این پاییز نارنجیاش نارنگیاش همه‌اش شیرینه. برو که پیداش کردی. حرف زدیم و گفت من تک فرزندم. باید برگردم شیراز. گفتم شیراز؟ گفت تهران؟ دو دل نبود؟ بود دیگه. شب جمعه نبود؟ با ماشین رسوندمش عظیمیه کرج؟ میدون اسبی غلغله بود؟ گفتم چی شده؟ گفت نمی‌دونم اینجا چرا انقدر شلوغه. انگاری محرم شده بود. همه ریخته بودن وسط میدون اسبی و از میدون تا سر کوچه‌شون دو دقه راه بود چهل دقه طول کشید. من گفتم، اون گفت، تهش هم که سپر به سپر زدم به ماشین جلویی و پسره خبال کرده بود تگزاسه. صبح چی شد؟ هیچی. پاشدیم دیدیم ای داد بیداد مرتضی پاشایی فوت شده که دیشب اون همه شلوغ شده بود میدون. نگفتم نحسیش پاچمون رو نگیره؟ گفتی نه بابا. گفتم این نمیاد تهران. تک فرزنده. نشستی جلو بخاری و انگار نه انگار کار تو بوده همه اینا. دستت رو زدی زیر چونه‌ات که خودت مختاری. صلاح مملکت خویش... آخه لامصب ما رو میفرستی وسط گود و هی میگی لنگش کن. خودت بیا بگیر ببینم دستت به لنگش میرسه اصلا. اونم از اون پاییز. پاییز سال پیشم که برف نداشت. بارون نداشت. فقط غم داشت. باز همین ماجرا نشد؟ باز تهش نرسید به نرسیدن. تهش ختم به غم نشد؟ حالا پیچیدی لا پتو و جلو بخاری گرمت شده میگی بزن نود ببینیم. تو دلت خوشه. ما چی؟ ما دلمون به چیه این پاییز خوش باشه؟ به برف و بارون ندیده‌اش؟ به سرمای استخون سوزش؟ به پالتوهای پشت ویترین با اون جیبای بزرگشون؟  آخه دیگه کی جیب انقدری تو این دنیا لازمشه؟ ما یه قوطی کبریتم بسه‌مونه. یه سیگار روشن کنیم و بگیم خیلی مردی توکلی. یه خط رو گرفتی و رفتی تا تهش. 

  • ۹۵/۰۹/۲۹
  • لافکادیو