لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

بر لبوفسکی چه گذشت(1)

جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۲۰ ب.ظ

28 اسفند رفتم سفر و پیش خودم فکر کردم میشه شما رو هم شریک سفرم کنم. یعنی دقیقا یه عکس تو حیاط خونه گرفتم از چمدون و کوله و پاهام با همون کفش معروفم و بعدش گفتم پستش میکنم شب و هر شب هم هر جا که بتونم از ماجراهای سفر می‌نویسم. اصن فکرش رو هم نمی‌کردم سفر انقدر خوش بگذره و انقدر دوستای خوب پیدا کنم اونجا که یادم بره حتی با خودم لپ‌تاپ بردم. خلاصه که جاتون خالی 3 فروردین و قبل همه اون اتفاقای تلخ تو جنوب کشور من از خوزستان برگشتم تهران. هرچند بلافاصله برای یه مأموریت دیگه مجبور شدم برم دامغان و تا اخر این هفته هم دامغان بودم. تمام این مدت یه زندگی کامل رو زندگی کردم. با آدم‌های زیادی آشنا شدم. خیلیاشون هنوز هم تو گروه خیلی دوست داشتنی‌ای که ساختیم کنار هم میگیم و می‌خندیم. حتی عاشق یکی‌شون هم شدم. از اصفهان که متاسفانه فهمیدیم دنیاهامون خیلی از هم فاصله داره و نشد که دلبر رو اینجا بالاخره بهتون معرفی کنم. ولی خب با کلی داستان و کلیدواژه برگشتم. کلی کلیدواژه که می‌تونست به جای سفر لبوفسکی‌وار برچسب در جست‌ و جوی دلبر روش برچسب بخوره. نمی‌دونم. من اطمینان دارم که خیلی خوب جلو رفتم و هر لحظه حس می‌کنم به دلبر نزدیک‌تر و نزدیک‌تر میشم. هر لحظه حس میکنم دارم بالغ‌تر و عاقل‌تر میشم. مثل این معدنچیا که دنبال طلا زمین رو می‌کنن و جلو میرن و بعد وقتی کم‌کم به لایه فلزات سنگین میرسن می‌فهمن دارن درست پیش میرن... منم اینطوری‌ام شاید تو مسیر چندتایی رگه نقره و پلاتین و اینها دیده باشم و بهشون برخورد کرده باشم. شایدم گاها فکر کرده باشم همینا همون دلبر واقعی‌ان. و از اینکه نشده که بهشون برسم غصه خورده باشم. از اینکه چندتا رگه کوچیک بودن و طلا نبودن. ولی می‌‌تونم بوی طلا رو از همین‌جا حس کنم. می‌دونم مسیر درسته. منم دارم کارم رو خوب انجام میدم. تازه اینها دست گرمی بوده. من آماده و آماده‌تر دارم میشم. شک ندارم دلبر که از راه برسه همه چیز درست سر جاشه. من در جستجوی عشق سال‌هاست عمق جهان دلم رو حفر کردم. شاید این پایین خیلی تاریک و تنگ شده باشه و حتی راه برگشتی توش نباشه، ولی چیزی که قراره بهش برسم ارزش همه این سال‌ها رو داره. شک ندارم. توی موزه داشتیم قدم می‌زدیم که راهنما صدامون کرد و این اسکلت رو نشونمون داد. خیلی سال پیش که بهش میگن دوران پیش از تاریخ اعتقاد داشتن که همونطور که انسان برای به دنیا اومدن به حالت جنین تو شکم مادرش وارد این دنیا میشه برای اینکه بتونه به دنیای بعدی هم سفر کنه و در اون دنیا متولد بشه باید به حالت جنین به خاک سپرده بشه. از این گورهای دسته جمعی و جنینی تو خیلی از جاهای ایران هست. وقتی داشتیم از موزه بیرون می‌اومدیم دوباره برگشتم و به اسکلته نگاه کردم. به رضا گفتم: به نظرت زن بوده یا مرد؟ رضا گفت نادان رو ببین. چه فرقی داره آخه؟ اومدیم بیرون و فهمیدم منم باید دلم رو که هنوز آماده پیدا کردن تو نشده مثل یه جنین دفنش کنم. که تو سال 98 اینبار تو هوای تو به دنیا بیاد...

  • ۹۸/۰۱/۰۹
  • لافکادیو