دنیای وارونه کوپه شماره 7
صبح ساعت 7 رسیدم پایانه تبریز. اتوبوسهای بناب رو سوار شدم و رفتم شهرک صنعتی بناب. دو تا دختر دانشجوی تبریزی کنارم نشسته بودن تو اتوبوس و یکیشون هی مدام داشت با لپتاپش یه کارهای طراحی انجام میداد. رشتهشون باید معماری بوده باشه. خواستم بهش بگم سرت گیج نمیره تو اتوبوس با لپتاپ کار میکنی؟ نگفتم. غروب ساعت 5 از شهرک آژانس گرفتم برای میدون معلم بناب. از اونجا گفتن ماشین گذری برای تهران گیر میاد. حراست شرکته بهم گفت مگه با اتوبوس میرین؟ یه نگاهی با حالت یاس توأم با پررویی بهش کردم و گفتم آره بابا. آژانسیه پیادهام کرد و گفت اون سوپر مارکته بلیط اتوبوس داره! تعجب کردم که داره شوخی میکنه یا جدی میگه! داشتم با دکتر پشت تلفن حرف میزدم با سر بهش گفتم اوکی و پیاده شدم. دکتر آخر صحبتش گفت اگه شد با قطار بیا. رفتم تو مغازه و گفتم داداش شما بلیط اتوبوس تهران داری؟ گفت بذار زنگ بزنم! زنگ زد گفت الان اتوبوس نمیاد. 2 ساعت دیگه. گفتم دو ساعت؟ گفت آره. گفتم بناب ایستگاه قطار داره؟ گفت نه. ولی مراغه داره. علی بابا رو باز کردم زدم مراغه تهران 4 خرداد. زد باید ساعت 6 برسی. ساعت 5 و ربع بود. گفتم چطور برم مراغه که دیدم یه اتوبوسه اومد پشت چراغ جلوی مغازه و با کاغذ بزرگ روش زده بود مراغه. دوئیدم و برای راننده دست تکون دادم. باز کرد در رو و سوار شدم. گفتم میری مراغه. گفت آره. از بغل دستی پرسیدم از ایستگاه راه آهن مراغه رد میشه؟ گفت نه. میره پایانه. گفتم از اونجا چطور برم ایستگاه راه آهن گفت تاکسی داره. پیاده که شدیم گفت راستی اسنپ هم میتونی بگیری. اسنپ زدم هیشکی جواب نداد. به تاکسیه گفتم بری راه آهن چقدر؟ گفت 6 تومن. گفتم بشین بریم. یه ربع به شیش رسیدم ایستگاه. به خانم تو باجه گفتم من بلیط رو پرینت نگرفتما. با لهجه ترکی گفت اشکال نداره. سوار شدیم. انقدر مناظر اطراف قشنگ بود که نمیتونستم چشم ببندم. فقط دنبال یکی بودم که بهش نشون بدم و بگم ببین اینجا رو مثل نقاشی نیست؟ هست دیگه لامصب بیا بپریم بیرون... چند ایستگاه تو کوپه تنها بودم تا ساعت 9 شب. شام رو که خوردم طرف اومد گفت این ایستگاه پر میشه! گفتم اتفاقا دلم گرفته بذار چند نفر بیان حرف بزنیم. اول یه پسره 12 13 ساله در رو باز کرد. گفت سلام. خندیدم و گفتم سلام چطوری؟ گفت مرسی. گفتم چند نفرین؟ گفت من و مامانم. دو نفر. گفتم خوبه. بیا تو. سریع اومد تو و از نردبون رفت بالا و تخت بالا رو باز کرد و دراز کشید و گوشیش رو زد به شارژ و رفت تو عالم خودش. مامانش اومد تو سلام داد و نشست. بعد یه حاج خانم دیگه اومد. پسرش فکر کنم همراهش بود که نیومد داخل و همون جلوی در موند. آخرین نفر یه پسر حدودا 20 ساله بود. نشست روبروی من و رفت تو لاک خودش. معلوم بود از اون بچههای محلههای پایین باید باشه. باید با یکی حرف میزدم مگرنه دیوونه میشدم. گفتم حلقه تو دستت جدیه یا شوخی؟ گفت نه نومزد دارم. ایستگاه میانه که نگه داشت. رفتیم پایین. یکی کنار فنسها وایساده بود. وایسادم کنارش مشغول نگاه کردن سیگار کشیدنش شدم. گفت داداش میخوای؟ گفتم چرا که نه. سیگار رو گرفتم. سعیدم گرفت. روشن کردم. نه سرفهای نه چیزی. انگار سالها سیگاری بودم و خبر نداشتم. یه کام حبس. دو کام حبس... سه کام حبس...خندهام گرفته بود. اگه میگفتم باورشون نمیشد سیگاری نیستم و اونطوری سیگار میکشم. رفتیم بالا و با سعید تو راهرو مشغول صحبت. من حرف نمیزدم. خاطراتش برای رفقای زندانیش بود. دزدی، قاچاق، تریاک، دعوا سر ناموس و گردو دزدی از باغ و کتک خوردن از صاحب باغ و کانون و قانون و... نمیفهمیدم چرا دارم با همچین کسی حرف میزنم. نمیفهمیدم چرا یکی باید با اینکه چند نفر تو محل ازش حساب میبرن به خودش افتخار کنه. چرا یکی باید وقتی 150 کیلو تریاک همراهش باشه و بگیرنش فکر کنه خیلی خفنه! ولی خب سعید دنیاش این چیزا بود. گفتم رفیقت رفت خوابید؟ گفت آره؟ گفتم نسخ سیگار شدم. گفت این ایستگاهها نمیشه خرید. ایستگاه بعدی رفیق سیگاریمون از کوپه اومد بیرون. ساعت 12 اینطورا بود. با دست بهش اشاره کردم. اومد سمتمون. گفتم داداش سیگارت رو بده برو با خودت کار نداریم. خندید و پاکتش رو آورد بیرون و گرفت سمتمون و گفت بزن داداش قابل نداره. یه نخ برداشتم و به قول جلال گیراندیم و از محله آق تپه که گویا محله هردویشان بود گفتند و از همه قانونهای جنگلی که آنجا حاکم است. رو به پنجره وایساده بودم و با سر تایید میکردم و دود لعنتی رو از پنجره قطار با صدای چرخها بیرون میدادم. سیگار اول که تمام شد رفیقمون قصد خواب کرد. یه نخ دیگه ازش گرفتیم و راهیش کردیم. جالب اینجا بود وقتی سیگار دستم بود حس میکردم هیچ فرقی با سعید و بقیه ندارم. میتونم همون اندازه که صبح پشت در اتاق مدیرعامل با نزاکت و احترام درخواست ملاقات میکردم همونقدر لاشی و بیچاک و درز دهنم رو باز کنم و هر فحش و لیچاری رو بار آدمهای خاطرات سعید کنم که به نظرم میاومد لایقش باشن. یکی از بچههای سالن پایین ما رو که دید اومد و سیگاری روشن کرد و بهمون ملحق شد. سیگار آدمها رو به هم نزدیک میکنه. سیگاریها محفل خودشون رو دارند. مثل آتیش تو زمان عصر حجر میمونه. آدمها به دنبال نورش میرن. پسره هم کلی لاف زد و کلی خاطرات این و اون رو تعریف کرد. از لاتهایی که هرکدام یک محله رو حریف بودن و آخر سر هم یک قاضی سرشان را برده بالای دار. ساعت داشت 2 میشد که رفتیم یک ساعتی بخوابیم. به تهران که رسیدیم بیرون ایستگاه به سعید گفتم شاید در یک دنیای دیگه ما دوستهای خوبی میشدیم. برگشت و گفت داداش دنبال عنش میگردیا. بشین برو. سوار اسنپ شدم سرم رو تکیه دادم و تا جلوی خونه با راننده حرف نزدم...
- ۹۸/۰۳/۰۵