لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

قرنطینه نام دیگر عشق است

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۳۰ ب.ظ

روی استیکی نوت جلوی دستم روی میز نوشتم جمع کل اقلام 440.28 کیلوگرم و زیرش یه خط بلند مشکی کشیدم و زیر اون خط نوشتم جمع داده شده در جدول 445.28 کیلوگرم. کنار این دو تا عدد و خط بین‌شون دقیقا عمود به این نوشته‌ها نوشتم jobbank و گوشه پایین برگه سمت راست نوشتم تصادف هم میاد سراغت و یه تیک کنارش گذاشتم! انگار برگه زرد رنگ و رو رفته برگه رمز همه مشکلات این روزها باشه بهش خیره میشم و فکر می‌کنم چی بوده تو زندگی ما که واقعیت الانمون با حقیقتی که باید باشیم هزاران کیلو اختلاف پیدا کرده. چی کم شده که همچین بلاهایی سرمون اومده؟ چی رو گم کردیم؟ با دکتر صحبت می‌کنم که به لی بگه تا با وانگ صحبت کنه و وانگ از چین به رضایی پیام بده که فردا برنامه اوکی هست و ما از اصفهان بالاخره بار کنیم کالا رو. حرص می‌خورم که ساعتای شخصیم چرا باید تلف بشه برای این برنامه‌ها بدون اینکه چیزی براشون دریافت کنم. مثل همیشه اینم یه حس زودگذره و دوباره میرم تو فکر که اون باید به اون زنگ بزنه و اون یکی به من و من به رضایی و رضایی به نفر N ام و من به باربری و باربری به راننده و راننده به من و من به نفر Nام و راننده به نفر N ام و در نهایت کار تموم بشه. حقیقتش اینه این مشغولیت ذهنی تنها جاییه که من توش این روزها آرامش دارم. حتی خوشحالم که اینطور به اتفاقات دیگه این چندوقت فکر نمی‌کنم! قبل‌ترها اینجا هم آرامش داشتم ولی الان که دارم می‌نویسم مثل این می‌مونه که می‌خوام یه فیل رو تو یخچال جا بدم. می‌ترسم چی باید بگم. از چی بنویسم. به کامنت آخری که برام گذاشتین نگاه می‌کنم: "دیگه مطمئن شدم که تو مُردی، تمام شدی در لحظه‌ای از این لحظه‌های سخت و تلخ!" و چندتا کامنت قبل‌تر که یکی دیگه نوشته نکنه تو هم توی یکی از اون اعتراضات و اتوبوسا و هواپیماها و قطارها و ماشینا و بیمارستان مسیح دانشوری و غیره بوده باشی؟ یه کم تو فکر میرم و باز نگام برمیگرده به مجسمه کوچیک فرشته‌ای که اونورتر روی میز کارم نشسته و یه شمع دستشه و زل زده منو نگاه می‌کنه.

نگین نصیری با یه حالت لوس طوری داره اونور تو پادکست کارنکن با خنده میگه که آره هیچی نفروختیم و بابام اومد پول سالن اجتماعاتی که تو کامرانیه اجاره کرده بودیم رو داد و ما هم هرچی ساخته بودیم برداشتیم بردیم خونه اون عمه‌ام که خارج از کشوره! گذاشتیم و رفتیم خونه اون یکی که خالی بود دو هفته لش کردیم و فیلم دیدیم و بعدش فکر کردیم بریم بررسی کنیم چرا شکست خوردیم! بلند میگم WTF. و میخندم و میگم شکست؟ بعد زود خنده‌ام از روی لبام محو میشه و به خودم میگم درست میگه. شکست همینطوره. یعنی بالاخره باید از یه جایی که منبع امن و آرامش و حمایته که اسمش میشه خانواده دستت رو بگیرن و بلندت کنن و بفرستنت تو غار تنهایی که فکر کنی و جون بگیری و دوباره شروع کنی. اصالتا این اسمش شکسته. هر چند من هیچ وقت نفهمیده باشمش که داشتن اون منبع الهام و آرامش و حمایت چطور هست و چه حسی داره داشتنش. پادکست رو خاموشش میکنم و به حیاط کافه 65 فکر می‌کنم و به زمستون همین امسال... به اینکه سردش بود و سردم بود. نشستیم اون گوشه زیر درخت. اون گفت من گفتم اون گفت من گفتم اون گفت من گفتم و تو همون لحظه‌ها به خودم گفتم من چرا سیر نمیشم از گفتن و شنیدن این دختر؟ بعد یه دفعه به خودم اومدم و ترس برم داشت و به خودم گفتم اون چطور؟ نکنه از من سیر بشه؟ استیکی نوت رو از جلوی دستم میذارم کنار و فکر می‌کنم به امسالی که گذشت. سال خوبی بود برای من. کارهای خوبی انجام دادم. کارهایی که خیلی وقت بود باید شروعشون میکردم. خداروشکر. بهتر از سال 97 بودم. این اواخر رو هم فاکتور می‌گیرم و آیه یاس خوندن رو میذارم برای باقی. سال 99 می‌خوام جدی‌ترین سال زندگیم رو شروع کنم. می‌خوام واقعا دست به کاری زنم که غصه سرآید. نه کرونا و نه خطای انسانی عمد و غیرعمد و نه خارج شدن قطار از ریل و نه تورم و نه گرونی و نه اختلاس و زد و بند و پارتی بازی و نه هیچ چیز دیگه هم نمیتونن جلوم رو بگیرن. 99 اون سالیه که آخرین سالیه که من قول دادم اینجا بنویسم. اگه یادتون باشه تولد هکلچه پریسا بود که یه متن نوشتم تا 1400... تازه سال بعد همون سالیه که تو این پست سال پیش بهتون قول دادم بهتون دو سال بعد بگم ماجرای اون اما رو... سال بعد به قول‌هام وفا می‌کنم و فرمون تمام زندگیم رو دست می‌گیرم.

بذارین تهش از قرنطینه بگم. راستش برای من قرنطینه معنایی نداشته. من تمام این مدت راس 8 و ربع دفتر بودم و 3 و نیم بیرون زدم. فقط روزانه 20 بار دستام رو شستم و فهمیدم آرنج آدمی چقدر میتونه کار انجام بده و تواناییاش چقدر زیاده. یه مدت هم تا قبل اینکه تو آسانسور دفتر، استیکی نوت بذارن که دکمه ها رو بزنیم سعی میکردم با سه تا قلق‌گیری سعی کنم با گوشه کیف دستیم دکمه طبقه درست رو بزنم. دست نزدن به صورت هم کمک کرد عضلات پنهان صورتم رو پیدا کنم که چطور بدون دخالت دست با لپ راستم زیر چش چپم رو بخارونم! غیر از اون قرنطینه کردن جسم که کاری نداره، مهم قرنطینه کردنه کله صاب مرده است. با کله‌ای که نمی‌تونه از فکر کردن بهش دست برداره چیکار کنیم؟ از همه اینا که بگذریم ما همینیم که دارین میبینین. آدمای خودخواه و فرصت طلب و دروغگو درست مثل همون چیزی که سرجان ملکم نوشته: "دروغگویی و دورویی ایرانیان ضرب المثل است و خود اهالی مملکت نیز از این معنی انکار ندارند." ما همینیم! انقدر بلوا و آشوب نکنید. انقدر شلوغش نکنید. انقدر خودتون رو جرواجر نکنید. انقدر شعار و سخن بزرگان استوری و توئیت و استتوس و بلاگ نکنید! خسته نمیشین؟ ما همینیم دیگه. نه چیزی بیشتر نه چیزی کمتر. یه جایی تو بادبادک باز خالد حسینی از زبون شخصیتش نوشته بود که بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد. آن هم دزدی است. هر گناه دیگر هم نوعی دزدی است. می‌فهمی چه می‌گویم؟ مأیوسانه آرزو کردم کاش می‌فهمیدم و گفتم: نه، باباجون!

بابا گفت: اگر مردی را بکشی یک زندگی را می‌دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می‌دزدی. حق بچه‌هایش را از داشتن پدر می‌دزدی. وقتی دروغ می‌گویی حق کسی را از دانستن حقیقت می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی حق را از انصاف می‌دزدی. می‌فهمی؟

از ما هم سال‌ها پیش دزدی شده. عشق رو از ما دزدیدن. و ما دیگه بلد نیستیم چطور باید عشق بورزیم. بلد نیستیم چطور به قامت یک عمر عاشق چیزی باشیم. بلد نیستیم چطور عشق رو تو دستامون نگه داریم. از ما عشق رو دزدیدن و حالا ما یک عمر توی این مملکت زار می‌زنیم و با دروغ و دزدی از این و اون دنبال اینیم که عشق از دست رفته‌مون رو پیدا کنیم. همینه که شاملو تو این سرزمین میگه عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد. این میشه که ما نمی‌تونیم تو قرنطینه بمونیم. چون قرنطینه نام دیگر عشق است.

+ ارادتمند همه اونهایی که این چندماه کامنت گذاشتن و حال احوالی از این کمینه پرسیدن. ملالی نیست جز دوری گاه به گاه خیالی خوش که دلمان را سیرِ چند ساعت گفتگوی بی‌منت در کافه‌ای دنج بکند و با سیگار کشیدن ما هم مشکلی نداشته باشد! همین. باقی دنیا و مافیها خیرات سر ابنا البشر!

+ عکس: عمو شدیم. خداروشکر! تو این هاگیر واگیر همین مونده بود تیر غیب عمه شدن بهمون بخوره!

  • ۹۸/۱۲/۲۰
  • لافکادیو