قول مردانه
«اگر تکهای از زندگی میماند کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میدیدم چون میدانستم هر دقیقه که چشمهایمان را بر هم میگذاریم ۶۰ ثانیه نور را از دست میدهیم. هنگامی که دیگران میایستند من راه میرفتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار میماندم. هنگامی که دیگران صحبت میکردند گوش میدادم و از خوردن یک بستنی لذت میبردم. اگر تکهای زندگی به من ارزانی میشد لباسی ساده بر تن میکردم. نخست به خورشید چشم میدوختم و سپس روحم را عریان میکردم. اگر دل در سینهام همچنان میتپید؛ نفرتم را بر یخ مینوشتم و طلوع آفتاب را انتظار میکشیدم.»
نشستم کنارش روی حوض کوچکی که وسط آسایشگاه درست کردهاند. داخلش کلی ماهی جور وا جور ریختهاند و حالا آن ماهیها هم از حوض دستساز سربازها خوششان آمده تخم ریختهاند و کلی بچه ماهی پر شده در حوض. از هر دری گفتیم. پسر خدمتیام است -پسر خدمتی در ارتش یعنی کسی که دقیقا یک سال بعد از تو به خدمت اعزام شده- این چیزها را یاد بگیرید برای فردایتان در پادگان به درد میخورد. میگفت برنامهات برای بعد از خدمت چیست؟ با خودم فکر کردم. برنامهام برای بعد از خدمت چیست؟ من دقیقا روز بعد از خدمت میخواهم چه کار کنم؟ خندهای روی لبم آمد و آن لحظه ملغمهای از چرت و پرتهای آرمانیام را خوردش دادم تا متوجه نشود پشت این خنده ترس بزرگی هست. اما پشت آن خنده ترس بزرگی بود. ترس بزرگی که نمیدانم چطور باید با آن روبرو شوم.
دقیقا 105 روز دیگر خدمتم تمام میشود. 21 ماه پوشیدن یک لباس. یک کفش. یک کلاه. بیست و یک ماه گتر کردن پا. بیست و یک ماه ایست گردان...از نو فرمودند... از جلو نظام... خبردار... از راست نظام... پییییش... قدم آهسته با نمره با شمارش... بشمار... جمع وسط... بدو بایست... خسته نباشید... نصر من الله و فتح قریب فبشر الصابرین تکاور ولایت... سرباز زینت کشور و مایه افتخار ملت است من ستوانسوم وظیفه... بیست و یک ماهی که بعضی روزهایش وقتی میخواستم صبح در خانه لباس استتار کویری بد رنگ خدمت را تن کنم ناگهان دستم به سمت پیراهن آبی چهارخانه روی آویز میرفت... سریع دور و برم را میپاییدم که کسی نگاهم نکند و دستم را پس میکشیدم.
تصمیم دارم بعد از این صد و پنج روز دیگر هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت با زندگیام کاری نکنم که از دیدن طلوع خورشید محروم شوم. دیگر نخواهم گذاشت زندگی بهترین ساعات روزم را در ازای درآمد ناچیزی که میخواهد به من ببخشد به یغما ببرد. میخواهم اگر کاری میکنم در ازای تواناییهایم مزد بگیرم. میخواهم هر شب با شوق ادامه دادن کاری که دوستش دارم به خواب بروم و صبح با اشتیاق تجربهای تازه چشم باز کنم. میخواهم در کاری باشم که در آن شراکت داشته باشم نه فقط یک حقوق بگیر معمولی. نمیدانم چند نفرتان صد سال تنهایی ماکز را خواندهاید. نمیدانم واقعا چند نفر میتوانند احساس آئورلیانو بوئندیا را درک کنند. نمیدانم چند نفر در زندگیشان رمدیوسی داشتهاند. اما میخواهم ماهی یک بار طلوع خورشید را با کسی که قرار است تمام سختیهای سالهای بعد زندگیام را با او قسمت کنم به تماشا بنشینم. میخواهم دوربینی را که سالها پیش باید میخریدم بخرم. میخواهم هر فصل یک جای سرزمینم را ببینم. میخواهم کنار کسی باشم که فقر برایش یک روز بیلبخند باشد. یک روز بدون تجربه گم شدن در آغوش طبیعت. من او را پیدا میکنم. چون میدانم او هم دنبال من میگردد و همین الان که انگشتانم روی کیبورد میلغزد او روی پشتبام یا حیاط کوچک خانهشان دفتر خاطراتش را باز کرده و دارد بارش شهابی برساووشی را تماشا میکند و با هر شهابی که روی دفتر آسمان خط میاندازد در دفترش زیر تیتر 100 جایی که باید طلوع خورشیدش را با من به تماشا بنشیند به خط 48 رسیده.
+ اگر از آن آدمهای واقعگرا هستید مطمئنا این پست آزارتان خواهد داد. میتوانید صفحه را ببندید. اما نمیتوانید رویای من را زیر پا بگذارید. من با این رویا زندگی کردهام و هر روز حس میکنم به او و به رویایم نزدیکتر میشوم.
+ پاراگراف ابتدایی قسمتی از وصیتنامه گابوی دوست داشتنیام است. گابو من آن تکه زندگی را جای تو نفس خواهم کشید. قول مردانه.
+ آن بالا در عکس خودم هستم با تمام رویاهایم. تمام قد.
- ۹۴/۰۵/۱۷
دیدن طلوع خورشید به همان اندازه شگفت انگیز و خوش طعمِ که دیدن آسمان پر ستاره ی سحر فوق العاده ست...