چهل شب درین حریم به خلوت، تو چلّه بند
من به برنامه رامبد جوان و عادل فردوسیپور حسودی کردم. من به هر دوتایشان بدجور حسودیام شد. اونا دارن با سرعت خیلی بالایی تو مسیری که باید توش جلو برن جلو میرن. اما من هنوز ماشینم رو انتخاب نکردم برای شروع حرکت. اونا مدتهاست فهمیدن به چه دردی میخورن و باید چی کار کنن. اما من بعد 27 سال زندگی هنوز نمیدونم چه به دردی میخورم! آره. من به رامبد جوان وقتی داشت میگفت میخوام برم یه فیلم بسازم حسودیم شد. وقتی گفت خندوانه این هفته تموم میشه و دیگه آخراشه و اینها من اصن این قسمت حرفاش رو نشنیدم. فقط وقتی گفت میرم یه فیلم واسه جشنواره بسازم زل زدم بهش. قبلش هیچی مهم نبود. همین جمله مهم بود فقط. به عادل هم چند سالی هست حسودی میکنم. حسودی کردن به آدمهای خیلی بزرگ به آدم جسارت میده بیشتر به اونا فکر کنه. بیشتر به مسیری که عادل طی کرده تا بشه عادل فکر کنه. بیشتر به رامبد جوان سال 74 فکر کنه و مقایسهاش کنه با رامبد جوان بیست سال بعدش. از وسط برنامه عادل و رامبد در خندوانه من در فکر فرو رفتم. حقیقت اینه همیشه دلم میخواست ادوارد بلوم باشم. همیشه یعنی تقریبا از سال 2005 به این طرف. یعنی ده سال پیش. خب من دوست دارم این آدم باشم. اما تبدیل شدن به ادوارد بلوم مثل تبدیل شدن به عادل، مثل تبدیل شدن به رامبد یه فرآیند پیچیده است. یه فرآیند وقتگیر که نمیتونی یه شبه بهش برسی. من از وقتی یادم میاد فکر میکردم شازده کوچولوی بعدی رو در دنیا من مینویسم. فکر میکردم یک روز در جواب خبرنگاری که ازم میپرسه وامدار کی هستی؟ با اعتماد به نفس میگم عمو شلبی. من همه چیزم رو، نگاهم رو، دیدم رو، فهمم رو از زندگی از عمو شلبی یاد گرفتم. هنوزم به این چیزا فکر میکنم. ولی خب قضیه اینه که فکر کردن با شدن دو تا فرآیند متفاوتن. امروز تو پادگان مچ خودم رو وقتی که داشتم نیازمندیهای همشهری رو ورق میزدم و دنبال آگهی استخدام بودم گرفتم. یک لحظه به خودم اومدم و به تمام اون رویاهای ادوارد بلوم شدن، عمو شلبی شدن و دکتر سوس شدن فکر کردم و با خودم گفتم وای لافکادیو... تو داری از تپه برمیگردی بالا. تو داری برمیگردی تو شلوغی شیرها و شکارچیها. داری میری قاطی همه اون چیزهایی که هیچ ربطی به تو ندارن. تو رو کم میکنن. چیزی به تو اضافه نمیکنن. تو میخوای بشی یه شیر؟ میخوای بشی یه شکارچی؟ همین؟ ینی تمام خواسته تو از دنیا همینه؟ همه آرزوهات رو میخوای چال کنی و مشت مشت خاک بریزی روشون وقتی داری هر روز تو اداره فلان یا شرکت بهمان کارت میزنی و حقوق ساعتی میگیری؟ این راه من نبود. این راه من نیست. این فکر من نیست. من این رو نمیخواستم. من این رو نمیخوام. مسیر من به سمت پایین تپه است. من همیشه فکر میکردم چیزی شبیه دکتر سوس میشم. نویسندهای که هیچ وقت از اتاق پشت شیروونیاش بیرون نیومد و رویاهای کلی از بچههای دنیا رو ساخت. نیازمندی رو بستم.
امروز چلهنشینی خدمت من شروع شده است. چلهنشینی برای تمام شدن خدمتم. امروز دقیقا چهل روز دیگر از خدمت من باقی مانده است. میخواهم چله بگیرم. میخواهم چله نشینی انجام دهم. از همان چلههایی که اهل سلوک و معرفت انجام میدادند. میخواهم یک کنج عزلتی برای خودم که همین جاست را انتخاب کنم هر روز کمی با خودم به این چیزها فکر کنم کمی به آن شدنهایی که نشدهام. به آن بودنهایی که دوستشان دارم اما نیستم. آن هستهایی که بهشان حسودی میکنم. میخواهم مثل موسی چلهنشین شوم. میخواهم صوفی شوم تا صاف شوم. تا با خودم روراست شوم. میخواهم از این چله یک آدم روشن بیرون بیاید. یکی که دیگر غصه نداشته باشد. یکی که دیگر با خودش رو راست است. میداند میخواهد سراغ چه برود. میداند نمیتواند همه چیز را با هم بخواهد. میداند زندگی خرج دارد. زندگی درد دارد. زندگی پول میخواهد. زندگی نیش و کنایه و بدخواه و دشمن و گرگ و شغال دارد. اما در کنارش رویا دارد. آرزو دارد. شیرینی دارد. شادی دارد. زندگی گاهی اگر در مسیر شدن باشی شبهایی دارد که هر چند گرسنه سر به بالش میگذاری اما آرام و خوشحالی. اگر در مسیر شدن باشی نیش و کنایه ها خم به ابرویت نمیآورند. میخواهم چلهنشینی کنم و هر روز با خودم حرف بزنم. ببینم من واقعا میخواهم چه کار کنم؟ برای این کارها چه میخواهم؟ چه چیزهایی دست و پایم را بسته و نمیگذارد در مسیر درست قدم بردارم؟ ببینم اگر انتهایش چه باشد افسوس نخواهم خورد. ببینم چه مرگی برایم شیرین است. ببینم دوست دارم روی سنگ قبرم چه بنویسند؟ ببینم دوست دارم در مرگم چه کسانی حاضر باشند؟ چند دوست نزدیک و خانوادهام؟ کلی آدمهای به ظاهر غمگین؟ بچهها با کتابهای داستان کودکانهام؟ آدم بزرگها با زمزمه ترانههایم؟ هنرمندها با کلمات قلمبه سلمبهشان؟ سیاستمداران با عینک دودیهایشان؟ رئیس جمهور کشور مولوسیا که برایم ویزای مهر شده کشورش را آورده است؟ من از امروز چلهنشینام. چلهنشینی که میخواهد ببیند چطور ممکن است مرگش قصهای مثل مرگ ادوارد بلوم داشته باشد.
+ چلهنشینی آدابی دارد. عاداتی دارد. آئینی دارد. باید آرامتر شوی. صبورتر شوی. عمیقتر شوی. تنهاتر شوی. باید در خودت فرو روی تا از خودت فراتر روی. باید دلت را با "او" ی زندگیات هم صاف و بی غل و غش کنی.
+ کاش یک مؤسسه در دنیا بود که میتوانستی در آنجا ثبتنام کنی و عمو شلبی شوی. دکتر سوس شوی. ادوارد بلوم شوی.
+ پستهایم تا چند وقتی همینطور نوشته خواهد شد. بیویرایش، بیآلایش، رک، مستقیم، بدون رودرواسی با خودم. کمی شکسته و خودمانیتر و کمی صادقانهتر. من آن وسط خواهم بود. منی که در این چلهنشینی قرار است بیپرده با خودش سنگهایش را وا بکند.
- ۹۴/۰۷/۲۰