لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

که اونا نسخ بهمن کوچیک ما بودند!

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ

آبان ماه 93 بود. تو منطقه رزمایش بودیم. رضا و من و راننده کامیونت چند شبی با هم بودیم. تک و تنها. وسط بیابون. رضا کامپیوتر خونده بود. نابغه بود. آروم. از اینایی که حتی منم دستش می‌انداختم. خیلی مظلوم بود. یه جورایی آدم دلش نمی‌اومد اذیتش نکنه. غروب که می‌شد اُور می‌پوشیدیم و می‌رفتیم بالای تپه‌های مشرف به اتوبان. تا تاریکی هوا می‌نشستیم همون‌جا. رضا زنگ می‌زد خونه. زنگ می‌زد به پدرش. زنگ می‌زد به خواهر و برادراش. من اما فقط پاروی بی قایق می‌گذاشتم و کنت پاور روشن می‌کردم. یه نخ بی نعناع، یه نخ بانعناع، یه نخ بی نعناع، یه نخ بانعناع... رضا که سر می‌رسید سیگار رو از دستم می‌گرفت و می‌گفت بده به من. تو که سیگاری نیستی لافکادیو. چرا می‌کشی؟ می‌گفتم به سیگاری بودن یا نبودن من ربطی نداره. به هر حال دارن روح ما رو می‌کشن. یه خودکشی اجباری. من دلم می‌خواد انتخاب خودم باشه. نمی‌خوام بعدا یه عده برا خودشون خیال بافی کنن ما روح اون جوونا رو کشتیم و چال کردیم. می‌خوام بگم خودم یه تیکه از خودم رو تو اینجا چال کردم. خودم انتخاب کردم چی رو چال کنم و برگردم. یه تیکه که دیگه هیچ‌وقت با من از کنار برج مراقبت فرودگاه امام برنمی‌گرده. همین‌جا تو همین اتوبان. تو همین بیابونا چال می‌شه و می‌مونه. یه تیکه از اون ناز و کرشمه‌هایی که روح آدما با خودش داره. که اگه سوهان به روح آدما نخوره باهاشون می‌مونه. مثل پرزای هلو. آره. قشنگ مثل پرزهای روی هلو. یه عده میگن اضافی‌ان. یه عده هم میگن هلوئه و این پرزاش. من پرزای روحم رو اینجا سوهان می‌کشم. اما خودم انتخاب می‌کنم. نشسته بودیم تا آفتاب غروب کنه. تا غروب بیابونای علی‌آباد رو ببینیم. هوا سرد بود و داشت سردترم می‌شد. تو جاده چندتا کامیون داشتند نازکش بار می‌بردند. رضا شیطنت کرد و عکس گرفت. منم داشتم برای اون تیکه روحم فاتحه می‌خوندم. اومد نشست کنارم و گفت کنت پاور که تموم شد. بهمن می‌کشی؟ یکی گرفت طرفم و بعد دوباره همون قصه همیشگی مهمونی خانوادگی و اون طرف که از آلمان اومده بود رو تعریف کرد.

  • ۹۵/۰۳/۳۰
  • لافکادیو