Blog City
تو خیابون طالقانی گیر کرده بودم. اصلا وضعیت به هیچ عنوان منطقی نبود. راننده جلویی یکدفعه دوبل نگه داشت. حتی برای ایستادن از چراغ راهنما هم استفاده نکرد. اوضاع عجیبی بود. پشتش گیر افتادم. چند لحظهی اول گفتم شاید مشکلی پیش اومده اما بعد از چند ثانیه فهمیدم منتظره تا خانومش از فروشگاه بیرون بیاد و سوار شه. راه رو بند آورده بود. کاری جز انتظار از من که پشتش گیر افتاده بودم برنمیاومد. باید خونسرد منتظر میشدم تا خانومش بیاد و بتونیم به حرکتمون ادامه بدیم. اما لزوما راننده عقبی و عقبتر از اون و اون عقبتره! چنین آدمهای صبور و منطقیای نبودند. با تک بوق ماشین عقبی ماجرا شروع شد. از آینه زل زدم به راننده که شاید متوجه وضعیت بشه. اما دستش رو آورده بود بیرون از پنجره و به ماشین جلویی من اشاره میکرد و بوق میزد. منظورش از حرکتِ دستش این بود که با راننده جلوییت هستم تو اونطوری به من زل نزن پسر. بعد ماشینای عقبی هم شروع کردن. حدود یک دقیقه ما معطل شدیم. من نمیدونستم باید چی کار کنم. پیاده شم و به ماشین عقبی توضیح بدم که دوست من بوق زدن تو چیزی رو حل نمیکنه؟ به راننده جلویی توضیح بدم که ببخشین میتونستی صدمتر جلوتر یه جای پارک گیر بیاری و از خانومت بخوای این صدمتر رو پیاده تا رسیدن به ماشین طی کنه و راه بند نیاد. نه. من نمیتونستم هیچکدوم از این کارها رو تو یه دقیقه سر و سامون بدم. پس تنها کاری که ازم برمیاومد این بود که منتظر بشم. من منتظر شدم. تو اون یک دقیقه عجیب یک لحظه با خودم گفتم مگه راننده جلویی وبلاگ نمیخونه؟ مگه این راننده عقبی دیشب اون پست در مورد بوق زدن رو نخونده؟ چرا اینا این کارها رو میکنن؟ این همه فروش کتاب "بیشعوری" کجا رفته؟ کیا خوندنش؟ بعد با خودم گفتم نه لافکادیو. هنوز خیلی راه مونده تا ما بتونیم فرهنگ کتابخونی رو تو خیابون بیاریم. هنوز خیلی راه مونده تا فرهنگ بلاگرها تو مترو رواج پیدا کنه. از اون روز مدام به گفتگوهای بچههای بلاگر زیر پستا فکر کردم. اگه با بچههای بلاگر یه شهر درست میکردیم و قرار بود برای خودمون همسایه انتخاب کنیم آیا واقعا کسی بود که کنارش بودن و باهاش زندگی کردن لذتبخش نباشه؟ حتی روانی؟ حتی اسپریچو کثیف؟ حتی خود نفرت پراکن فانو؟ نه. حقیقت اینه ما اون بخش خوب و سالم جامعهایم. من دوست داشتم افتخار این رو داشته باشم که همسایه یه بلاگر باشم. مثلا گلسا. همسایه دکتری که میفهمه مریض نیاز به توجه هم داره. نیاز مریض فقط دارو و درمان نیست. به قول دکتر شیری، آقای دکتر/خانم دکتر، سایتهایی اومدن که با گفتن علایم، بیمار میتونه تو کمتر از چند دقیقه دقیقترین نتیجه رو از بیماری احتمالی و درمانش پیدا کنه. میمونه اون مهر تجویز دارو. که با اوضاع فعلی احتمالا چندوقته دیگه از اعتبار ساقط میشه. پس چرا ده سال دیگه مردم باید هنوز به دکترها مراجعه کنن؟ اصلا ده سال دیگه کدوم دکترها هنوز مراجعه کننده دارن؟ جواب رو گفتم. دکترهایی که با هر مریضی که به اتاقشون وارد میشن همدل باشن. اونایی که صدمین مریض رو مثل اولین مریض ویزیت میکنن. البته راننده جلویی و عقبی من هیچکدوم بلاگر نبودن. هیچ کدوم هم مثل من فکر نمیکردن.
چند روزی گذشت تا رویای جدیدم کاملا تو ذهنم جابیفته. رویایی که درست به اندازه کفش اسپریای "فلینت لاکوود" کاربردیه. فقط باید مراحل رو یه بار دیگه از اول تا آخر چک کنم. میخوام در آینده شهر بلاگرها رو پایهگذاری کنم. برای گرفتن خونههای کناری لافکادیو دوتا همسایه لاکچری هم نیاز دارم. اینم اولین مدال افتخاری بلاگسیتی. به اولین شهروندش لافکادیو.
+ بلاگ سیتی شهروند افتخاری میپذیرد.
- ۹۴/۰۹/۱۴