Limbo
21 ماه بیگاری دادیم به دولتمان. بماند که حقوقمان 80 هزارتومان بود. بماند که پدر سکته کرد و من در بیمارستان با خجالت کارتم را به حسابداری دادم تا هزینههای بستری شدن پدر را از کارت حساب سربازیام پرداخت کنم. بماند که چه خجالتهای پیدا و پنهانی در این دوسال کشیدم و به روی خودم نیاوردم و در دلم چال کردمشان. بماند هر چه بود بین من و او. بماند که حقوق ماهیانهام در کار فعلی چیزی حدود700 هزارتومان است. بماند که برای گرفتن سابقه بیمه دو سال بیگاری خدمت به بیمه رفتم و گفتند باید یک میلیون و چهارصد هزارتومان دیگر هم بدهی تا آن دو سال بیگاری 24 ساعتهات به دولت جمهوری اسلامی ایران به سابقه بیمهات اضافه شود. بماند که به خاطر ادامه تحصیل ندادن در بدترین سیستم آموزشی دنیا امروز محکومم که یک لیسانسه بیسواد خطاب شوم. بماند که من از این مملکت و مردمش خستهام و امیدی به آنها ندارم. بماند که دیگر میدانم آدمهای شهر من یاد نمیگیرند که در مترو، پیادهرو، خیابان، کوچه و تمام مسیرها باید از سمت راست حرکت کرد. بماند که این مردم هیچوقت اجازه نمیدهند اول مسافرین پیاده شوند بعد آنها سوار شوند. بماند که از آدمها و آدمیتها در این سرزمین بریدهام. بماند که دیگر از نقابها خسته شدهام. بماند که تنهایی چنان به هم پیچیده طومار زندگیام را که هیچ کسی نیست که کمی، تنها کمی درد من را مرهم باشد. بماند و بماند و بماند خیلی چیزهای دیگر که درد است و درد است و... گفتنش هیچ فایدهای برای من ندارد.
+ امشب آسمان بر دردهای من بارید. حالا موسی مدام عصایش را بیندازد...
- ۹۴/۱۲/۲۵