لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

قرار شد به دلیل کمبود نیرو در عملیات شرکت کنم. هر چند سلاحی با خودم نداشتم و عملیات بسیار ساده بود. اما همین که پای یک زن در میان بود فرماندهی برای تمام اعضا تجهیزات نیروهای ویژه را درخواست کرد. من تا آن روز هیچ‌وقت در عملیاتی شرکت نکرده بودم. من یک کارمند ساده بودم که به دلیل سرعت تایپ خوبم در اتاق فرماندهی جنگ حضور داشتم. و البته آن روزها این تنها شغلی بود که در آن اتاق بیش از شش ماه دوام می‌آورد. از این بابت خوشحال بودم. بعد از رفتن ژنرال ریپر شایعه شده بود که برخی از مدارک و اسناد به بیرون درز کرده و ممکن است او که در تمام پرونده‌ها به عنوان اسم رمز کلمه "زن" استفاده می‌شد از عملیات‌های سری باخبر شده باشد. گروه باید به دفتر خاطرات روزانه او دسترسی پیدا می‌کرد و اطلاعات لازم را بدست می‌آورد که آیا باید منتظر اقدام سلطه جویانه‌ای باشیم یا نه! بعدازظهر زمستانی اواخر فوریه بود که در اتاق کوچکم در آیداهو داشتم به دختری فکر می‌کردم که چندوقت پیش در رستورانی با او آشنا شده بودم. از همین رستوران‌های غذاهای مکزیکی که این روزها در همه جا پر شده‌اند. انگار مکزیکی‌ها هم برنامه دارند این مملکت را با رستوران‌ها و غذاهایشان تصرف کنند. اصلا چه کسی گفته در هر خیابانی که وارد می‌شوی باید یک رستوران مکزیکی با دختری که خنده‌های دیوانه کننده دارد باشد؟ عجب فکری! نه؟ باید به فرمانده بگویم! داشتم به این چیزها و بیشتر از آن به آن دختر فکر می‌کردم که ناگهان تلفن اتاقم زنگ خورد. شنیدن کد 1992 یعنی عملیات امشب انجام می‌شد. ساعت 2 بعد از نیمه شب بود که به دفتر رسیدیم. بی‌دردسر و طبق برنامه. قفلِ دفتر را گروه رمزگشایی باز کرد. انتظار نداشتیم به همین سادگی باز شود. گروه می‌گفت این کلید‌ها و قفل‌ها خیلی ساده‌تر از آن هستند که نیازی به بودن آن‌ها در مأموریت باشد. هر چند جسی گفت اصلا به ما چه؟ مهم حق مأموریتی است که می‌گیریم. مگه نه؟ 

 روز چهاردم سپتامبر در یک بعد از ظهر بارانی چنین چیزی در دفتر نوشته شده بود: در ایوان دارم به مدارکی نگاه می‌کنم که به تازگی برایم توسط یک ناشناس پست شده‌اند.   او دارد لامپ روشنایی حیاط را عوض می‌کند و روحش هم خبر ندارد. دلم شکسته   است اما اگر راستش را بخواهید حالا که دارم نگاهش می‌کنم اگر نباشد دلم برایش   تنگ می‌شود.

بچه‌های گروه همه هورایی ته دلشان کشیدند و من با کد مورس موفقیت آمیز بودن عملیات را به مرکز مخابره کردم. گفتم باقی دفتر را چک نمی‌کنید که جسی گفت در مأموریت چیزی گفته نشده! من هم گفتم راست می‌گویی ما کارمان را انجام دادیم! خطر از بیخ گوشمان رد شده بود. او ما را بخشیده بود.

  • ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۰
  • لافکادیو

سال‌ها از جنگ می‌گذشت. سرویس مخفی ما همچنان در تلاش بود تا علل شکست را بررسی کند. تاریخ همانطور که از پیش نقشه کشیده بودیم روایت شده بود. اما این چیزی از ترس ما کم نمی‌کرد. هر روز ممکن بود شورشی رخ دهد و قدرت از دست ما که قرن‌ها آن را حفظ کرده بودیم خارج شود. دکتر اِستنلی گاتچاروف به جک رِیپِر، ژنرال ارشد مقامات دفاعی در اتاق فرماندهی گفت قول می‌دهم این راه بهتر از کشتن میلیون‌ها مرد در میدان جنگ است. باید آن‌ها را تحقیر کرد. تمام قدرت آن‌ها به ظاهرشان است قربان. قبول دارم ایده آینه مزخرف بود. اما این بار کارشان تمام است! ژنرال ریپر دستور داد کار را شروع کنند. گونی سیب زمینی را آوردند. فکر همه چیز را کرده بودیم. یک عکس و یک تیتر عالی و پایان تمام افسانه‌هایی که از او ساخته بودند. زن گونی سیب‌زمینی را پوشید و به اتاق آمد. روبروی ژنرال ایستاد، خندید و گفت: چطور است؟ دهان عکاس باز مانده بود. ژنرال ریپر دست‌هایش را در موهایش فرو برد! دکتر گاتچاروف و ما دست‌هایمان زیر چانه‌هایمان بود و به او زل زده بودیم که عکاس گفت: اینجا لطفا. فردا روزنامه‌ها تیتر زدند: شکست ناپذیر! 

  • ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۰۰
  • لافکادیو

به جنگ رفتیم و برای بوسه‌ای جان دادیم. گلوله‌ها به چشم‌مان نمی‌آمد. تنها انتظار نامه‌های او بود که ما را می‌کشت. انتظار شنیدن بوی عطر زنانه‌اش از میان کاغذهای سیگاری که پشتش چند کلمه برایمان می‌نوشت. جنگ بود و صنعت کاغذ تعطیل شده بود. ما اما به همین هم راضی بودیم. حتی بیشتر از راضی. وقتی بوی عطرش با بوی سیگار هَم می‌خورد و جان تازه‌ای به ما می‌داد. تا بکشیم و کشته نشویم. زن با بوی عطرش و کلماتش و طعم شیرین بوسه‌اش یک‌تنه جنگ را جلو می‌برد. تا قلب شوروی پیش رفته بودیم. حتی سرمای سیبری هم جلودارمان نبود. چیزی که باعث شکست‌ ما شد نه آلن تورینگ ریاضی‌دان بود نه کشف کدهای دستگاه آنیگما که ما مکالمات سر‌ّی‌مان را با آن انجام می‌دادیم. این‌ها دروغ‌هایی بود که مجبور بودیم بگوییم. حیقیت این بود که پای زنی دیگر درمیان بود. زن‌ها ما را به بازی گرفته بودند و از آن بالا به جان دادن ما می‌خندیدند... و این شیرین‌ترین ظلمی بود که در حق‌مان شده بود. 

  • ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۰۰
  • لافکادیو

ریاضیات تنها یک شروع بود... ریاضیات تنها یک شروع بود... ریاضیات تنها یک شروع بود... پدربزرگ در حالی که این جمله را مدام زیر لب زمزمه می‌کرد دستم را گرفت و به اتاقش برد. همه می‌گفتند او در جوانی در مأموریت‌های سرّی زیادی در ارتش حضور داشته. فرمانده بزرگی بوده و این را می‌شد از نشان‌های شجاعتی که روی یونیفرمش بود فهمید. این روزها اما پدرم می‌گفت پیر شدن مغزش را دچار آسیب کرده. روی تخت کنارش نشستم. آلبوم خاطراتش را باز کرد و صفحات غبار گرفته را یکی یکی ورق زد. به این عکس که رسید ایستاد. لحظه‌ای از پشت غبار نگاهش کرد. بعد با گوشه آستین یونیفرمش غبار روی عکس را پاک کرد و گفت: ریاضیات تنها یک شروع بود پسرم. شعر، داستان، افسانه‌ها و قصه پریان، جاذبه، گردش زمین و آسمان و هر آنچه که ساختیم و هر آنچه که ویران کردیم! بعد از آن روز بود. درست همان روز که وارد اتاق فرماندهی ارتش شد. چشمانش را بست و موهایش را به باد داد...

  • ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۰۰
  • لافکادیو

ترسیده بودیم. او دست نیافتنی شده بود. هر چه بند بیشتری بر دست‌ و پاهایش می‌زدیم قوی‌تر می‌شد. بچه‌های ما را بزرگ می‌کرد. ما را بزرگ می‌کرد! بچه‌های ما را به آغوش می‌گرفت. ما را به آغوش می‌گرفت. بچه‌هایمان آرام می‌شدند. حتی ما آرام می‌شدیم. باید نقصی در او پیدا می‌کردیم. باید او را از اوج به پایین می‌کشیدیم. در سکوت اتاق یکی گفت باید با خودش رقابت کند. آینه را آوردند. زن به مقابل آینه رفت. نگاهی به خودش کرد. بعد به ما و خندید. آینه خندید؛ زن خندید؛ آینه خندید و آزمایش شکست خورد. ریاضیدانی در گوشه اتاق توان را کشف کرد و با خنده او علم قدمی به جلو برداشت.

  • ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۰۰
  • لافکادیو

زن خواند...

  • ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۰۰
  • لافکادیو

زن خندید...

  • ۰۲ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۰
  • لافکادیو

حوصله نوشتن آره پَر زده؛ اما حرف زدن نه.

  • ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۵۸
  • لافکادیو

میگم نمی‌تونم چیزی بنویسم. نوشتنم نمیاد. یه چیزی یه جایی تو گلوم گیر کرده که نمیذاره حرف بزنم. چیکار کنم؟ یه هفته است دو تا پست تو ذهنم نوشتم. همین. میگه یه عکس پیدا کن که حرف دلت رو بزنه همونو بذار.

عیناک وطن... و أنا لا أحبّ الغربة

  • ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۳۰
  • لافکادیو

درون پر از خشمم رو نمی‌تونم کلمه کنم.

+ میگن خشم یه احساس ثانویه است که به دلیل یک احساس اولیه و برای پنهان کردن اون در ما شکل می‌گیره. من خشمم به خاطر نبودن توئه. قبل از اینکه در دلم انقلاب بشه بیا. چون نتیجه هیچ انقلابی تو هیچ تاریخی اون چیزی نبوده که قرار بوده باشه!

  • ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۱۴
  • لافکادیو