لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

تو حتی آداب دوست داشته شدنم بلد نیستی.

  • ۱۳ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۴۸
  • لافکادیو

زنون یه آدم معروفه که کلی پارادوکس مطرح کرده. یکیش اینه که میگه فرض کنین قهرمان یونانی آشیل بخواد با یه لاک‌پشت مسابقه بده. از اونجا که آشیل مطمئنه که لاک‌پشت رو می‌بره اجازه میده لاک‌پشت یه کم جلوتر از اون مسابقه رو شروع کنه.  وقتی آشیل خودش رو به نقطه‌ای که لاک‌پشت مسابقه رو شروع کرده می‌رسونه لاک‌پشت یه قسمت کوچیکی جلوتر رفته و حالا آشیل باید به نقطه دوم برسه. وقتی این کار رو انجام میده باز هم لاک‌پشت کمی جلوتر رفته تو این زمان و این بار آشیل باید خودش رو به نقطه سوم برسونه. این پروسه به همین صورت ادامه پیدا می‌کنه و به طرز عجیبی گویا آشیل پرسرعت هیچ‌وقت نمی‌تونه به لاک‌پشت برسه و بازنده میشه...

  • ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۱۰
  • لافکادیو

آیین هر آهنگ چاووشی یه پست از لافکادیو رو چندوقتی بود کنار گذاشته بودم. اما این آهنگه توش دلبر داره... تازه دلبرش هم مغروره... توش پُره از پریشونی و پشیمونی.... تازه پاییزی هم هست... تهش هم قول میگیره از دلبر که برگرده... هر چند همه‌مون می‌دونیم که برنمیـ....حالا اول هفته رو با بارونی که داره تُن تُن پشت پنجره میاد خوش بگذرونین، وقت زیاد هست من از دلبر گله کنم.

+ شهرزاد قصه‌ها بگو برمیگردی...

  • ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۴۸
  • لافکادیو

یکی از بدترین چیزهای بیان اینه که نمی‌تونی بری تو کامنت‌ها و کامنت شخص خاصی رو سرچ کنی تا بیاد. مثلا اگه یه نفر دو سال پیش بهت یه کامنت داده باشه و دیگه ازش کامنتی نداشته باشی خدا می‌دونه چه هفت خانی رو باید رد کنی تا بتونی پیداش کنی... هرچند بیانی‌ها ثابت کردن با لافکادیو لج کردن و حتی می‌خوان سر به تنش نباشه و گوش نمیدن به حرفای ما! اما شما تو پیشنهادات‌تون حتما مطرح کنید. جای مستر مرادی اینجا خالیه که تو هر پست بلاگ بیان ده دوازده تا کامنت میذاشت!

  • ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۰۹
  • لافکادیو

دیروز عینکم رو عوض کردم. بیست و پنج صدم چشم راستم نمره‌اش بالاتر رفته بود. خانوم اپتومتریست اعصاب نداشت. وقتی بهش در مورد راه‌اندازی یک سیستم ساده هماهنگی با مراجعین توضیح دادم دلخور شد و گفت چونه‌ات رو بذار اینجا. پیشونی هم بچسبد اینجا. آن دورها تک درختی وسط دشت مدام فولو و فوکوس شد. بعد هم نسخه را نوشت و مرا به بیرون اتاق هدایت کرد. تعداد زیادی فریم امتحان کردم و آبجی کوچیکه گفت این یکی شبیه فریم لوئیس دگا تو پاپیونه. تو دلم گفتم اما من می‌خواستم پاپیون باشم، نه لوئیس دگا. بعد یادم افتاد پاپیون اصلا عینکی نبود. دختر منشی فریم رو ثبت کرد و گفت فردا ساعت شش تماس بگیرین که آماده شده یا نه. قبض رو گرفتم و تو جیبم گذاشتم. 140 تومن ناقابل. برای شفاف‌تر دیدن این دنیا؟ می‌ارزید؟ امروز عینک رو تحویل گرفتم. دنیام شفاف‌تر شد. جلوی آسانسور دختری که داخل مطب کارش با ما تمام شده بود کنارمان ایستاده بود. آسانسور برای همه جا نداشت. گفتم شما بروید یه نفر جا داره. سوار شد و با آبجی کوچیکه از پله‌ها پایین اومدیم. وسط پله‌ها گفتم سریع‌تر بیا. بذار با هم برسیم! آبجی کوچیکه داشت می‌خندید و من با پررویی خودم را رساندم همکف که دیدم آسانسور طبقه اول ایستاده تا کسی پیاده شود. تو ذوقم خورد و آبجی کوچیکه هم انگشتش رو چسبوند به بینی‌اش که یعنی خریداریم... جلوی ساختمون با عینک جدید و کمی سرگیجه راه افتادیم. هوا سرد بود. تو دلم گفتم لوئیس دگا هم تلاشش رو کرد. نه؟ آبجی کوچیکه نگاهی بهم انداخت و گفت باز با خودت بلند بلند حرف زدی؟ خندیدم و زمزمه کردم صد چشم شدم در شهر...

  • ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۵۷
  • لافکادیو

اون روز که پلاسکو سوخت. ساعت حدودای یازده بود که اومدم پشت لپ تاپ نشستم و همین‌طور که شبکه خبر  سوختن پلاسکو رو نشون می‌داد به قصه آدم‌های توی پلاسکو فکر کردم. به آتش‌نشانا، به کسبه، به پادوها، به مردمی که اونجا بودند، به اونایی که تو مسیرشون هر روز از جلوی پلاسکو رد می‌شدند و به خیلیای دیگه که زندگی‌شون گره خورده بود به ساختمونی به اسم پلاسکو. ساختمونی که برای خودش هویت پیدا کرده بود. بعد نشستم و یه داستانک نوشتم. گفتم چه خوب می‌شد بیست‌تا، سی‌تا، پنجاه تا از این داستانک‌ها رو بنویسیم بعد یه کتاب بکنیم. که نذاریم پلاسکو فراموش بشه. نذاریم آدمایی که تو پلاسکو جون‌شون رو از دست دادند تموم بشن. اون روزا همه از پلاسکو می‌نوشتند. همه هشتک پلاسکو هشتک هم‌وطن هشتک آتش‌نشانا توی قلب ما هستند میذاشتند. جای این حرفا نبود. آدم موج‌سواری نیستم. بلد هم نبودمش. اون داستانک‌ها که طی اون هفته نوشتم رفتند تو یه پوشه و تا امروز خاک خوردند. امروز فکر کردم دیگه وقتشه. مخلص کلام اگه ایده‌ای تو ذهنت هست که میشه تو کمتر از 350 کلمه داستانکش کرد بنویس و برام بفرست. میذاریم کنار بقیه و ویرایش می‌کنیم. شاید تهش تونستیم از این اتفاق تلخ یه خاطره خوب بسازیم. یکی از داستانک‌هایی رو که نوشتم گذاشتم تو ادامه مطلب تا موتور ذهنای خلاق‌تون روشن بشه اگه خواستید همکاری کنید. همین و بسم‌الله.

  • ۳۰ دی ۹۶ ، ۱۰:۳۸
  • لافکادیو

+ فقط باید درک کنی... تو خیلی هستی میچ!

- خیلی چی؟

+ با یه دختر آشنا میشی، شاید خوشگل باشه، شاید باهوش باشه، شاید بامزه باشه، شاید والدینت ازش خوششون بیاد. شاید خیلی شانس بیاری و یکی دو تا از این ویژگی‌ها رو داشته باشه. تو همه‌اش رو داشتی. این خیلیه. 

  • ۲۸ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۹
  • لافکادیو

گفتی مرا به خنده: «خوش باد روزگارت»

کس بی‌تو خوش نباشد، رو قصه‌ی دگر کن

                                                                                     مولانا

+ شعر ارسالی از محمدحسین حفظه الله

  • ۲۱ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۰
  • لافکادیو

آفرود: الان نسبت به دنیا هوشیار و بیدارم. قبلش خواب بودم. اینجوری بود که گذاشتیم اتفاق بیفته. وقتی کنگره رو سلاخی کردن ما بیدار نشدیم. وقتی تروریست‌ها رو مقصر دونستن و قانون اساسی رو معلق کردن ما اون وقت هم بیدار نشدیم. گفتند اینها همه‌اش موقتیه. هیچ‌چیزی فورا تغییر نمی‌کنه. تو وانی که به تدریج گرم میشه، قبل از اینکه بفهمی می‌جوشی و می‌میری...

  • ۲۰ دی ۹۶ ، ۰۰:۳۲
  • لافکادیو

همین الان پیامک رسید که محمد یس صحیح و سالم به دنیا اومده و کلی باباش ذوق کرده:) یه جوری از بابا شدن دوستم خوشحالم که انگاری خودم بابا شدم. خدمت شما عرض شود که پیمان دوست منه نه داماد ما:) از صبح کلی پیام تبریک تحویل گرفتیم که دایی شدنتون مبارک. من 5 بار تا الان دایی شدم به خدا بسه برام. همینا مخم رو خوردن. همین 5 تا کچلم کردن:) دعا کنید یه روز منم بابا بشیم. بابای فاطمه کوثر...

+ تا امروز اسم دخترم رو به هیچ‌کس نگفته بودم. حتی مادر و خواهرام. یه بار اسم پسرم رو گفتم گذاشتن رو بچه‌شون:) ببینید چقده شما عزیزید.

++ برای شب امتحانی‌ها: اول برگه‌هاتون سلام کنید. حتی شده یه جمله حالا نه چاپلوسی یه چیزی که بخوره به تصور معلم از شما به زبون خودتون برای معلم‌تون بنویسید. هنر ظریفیه که اگه درست و به جا باشه معلم‌ها یه دفعه جا می‌خورن و وسط خستگی تصحیح کردن برگه‌ها حال‌شون خوب میشه. بعدم با برگه‌تون مهربون‌تر می‌شن. 

  • ۱۷ دی ۹۶ ، ۱۹:۰۲
  • لافکادیو