- ۲۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۳۱
من مطمئنم اگه زمان هاچ زندگی میکرد یه راهی پیدا میکرد ما اون همه قسمت معطل نشیم و تو یکی دو قسمت هاچ رو به مادرش میرسوند! همه بدونین که امروز ساعت 17:01 شباهنگ سیب زمینی سرخ کرده! اگه تو وبلاگش عکسش رو نذاشت من حداقل گفته باشم که خیالش راحت شه. قول میدم عکسشم بفرسته من همین جا لینک کنم ببینید:) دیگه نپرسید من چطور فهمیدم این ساعت داشت سیب زمینی سرخ میکرد.
خیلی وقتا پیش اومده یه عده اومدن به من گفتن لافکادیو چی میخونی؟ کی رو میخونی؟ کجایی؟ تو باغ هستی اصلا؟ حقیقت اینه من هیچوقت نتونستم منابع وسیعی که دارم رو یه جا جمع کنم. مثلا خوب خاطرم هست سال 87 یا 88 وقتی تو بلاگفا بودیم شبهایی میشد که مینشستم و از این وبلاگ به اون وبلاگ لینک پیوندها رو جلو میرفتم.
همونطور که انتظار داشتیم گندم نقاشیش رو ارسال کرد. بعد از رویت کردن نقاشی توسط کارشناسا ما چندبار با منزلشون تماس گرفتیم و گفتیم مطمئنید این همون نقاشیایه که بابت خوابیدن به سبک لافکادیو باید میفرستادین؟
در ادامه پستای بفرمایید"خوابیدن به سبک لافکادیو" نیمه سیب سقراطی پیرو پست قبلی رفته دوره کامل لذت نقاشی رو گرفته و مخصوصا اون قسمت حالا چندتا ضربه میزنیم اینجا و یه جنگل ازش درمیاد رو با دقت دیده و همونطور که میبینید موهای پرپشت ما رو به خوبی تصور کرده وحتی پر کلاغی بودنش رو هم خوب درآورده.
دفتر ورود و خروج دبیران در مدرسه، شبیه این دفترهای ثبت ازدواج در محضرهاست. بزرگ و عجیب و پر از امضاء. همین دفترها که وقتی میروید محضر انقدر داخلش تمرین امضاء میکنید تا بالاخره حاج آقا تأیید میکند امضای صد و بیست و سوم شما رو لایق مرد زندگی شدن کرده!
گویا پست خوابیدن به سبک لافکادیو هوادار پیدا کرده! در همین راستا یه عده دیگه برای وقتایی که ما شبا میریم بخوابیم همچین تصوری از خواب لافکادیویی دارن! این عده چون اصفهونی الاصل هستن زحمت استفاده از مدادرنگی هم به خودشون ندادن و تصور رنگ شلوار کردی و زیرپیراهن ما رو به ذهن خلاق مخاطب سپردن!
یه زمانی تاجری معروف در بازار بغداد بود. یک روز غریبهای رو دید که با تعجب بهش نگاه میکنه. تاجر فهمید که غریبه همون مرگه. رنگ پریده و لرزان از بازار فرار کرد. مایلها رفت و رفت تا به شهر سامرا برسه. چون مطمئن بود که مرگ نمیتونه اونجا پیداش کنه. ولی وقتی بالاخره به سامرا رسید دید که مرگ اونجا منتظرش نشسته. تاجر گفت: "خیلی خب، تسلیم میشم. در اختیارت هستم. ولی به من بگو چرا امروز صبح که در بغداد منو دیدی، با تعجب نگاهم کردی؟" مرگ گفت: "چون امشب با تو قرار ملاقاتی تو سامرا داشتم!"
+ قهرمان من وسط تعطیلات کریسمس برگشته، اونم با این دیالوگ فوقالعاده: نگاه کن! هرچیزی که داره میاد، هرچیزی که اون براش برنامه ریخته. وقتی شروع بشه من ازش مطلع میشم. من همیشه وقتی بازی شروع بشه میفهمم. میدونین چرا؟ چون عاشق بازیام.