- ۲۵ دی ۹۵ ، ۲۲:۰۹
ساعت 2:40 دقیقه است. من بعد اینکه کلی توی کار به مشکل خوردیم و حلقهی تشکری که میخواستیم از بچهها با پست "قصه ما به هم رسید" شکل بدیم عملا تبدیل به زنجیرههای تکه پاره شد:) و تهش یه عالمه از دست دو تا شریفی و یه شاعر و یه سکانس کمپیدا حرص خوردیم تازه الان میخوام مشرف بشم به زیارت شامی که ساعت ده دیروز واسه من آوردن!
+ پست قبلی اشتباهی نظراتش باز مونده بود:) اونایی که نظر گذاشتن شرمندهام به خدا! اصلا عرق شرم و این صوبتا...
++ دوستانی که تو چرخه لینک داده بودن اگه ممکنه لطف کنن لینک رو به جای آدرس وبلاگ تغییر بدن به آدرس "پست مربوطه" نفر بعدی تا حداقل خاطرهاش از بین نره و مشکلی واسه پست گذاشتن دوستان ایجاد نشه:)
کاش هیچوقت هیچ چیزی به قسمت آخر نرسه... اگه قرار نباشه تهش بنویسیم و همگی با خوبی و خوشی در کنار همدیگر زندگی کردند...
توی هر کاری آدما دست به دست هم میدن که یه کار انجام بشه. که یه شادی کوچیکی توی دلامون بشینه و لبخند به لبمون بیاد. تو این ده روز بین همه امتحانا و کارها و سر شلوغیای همهمون یه عده سعی کردن فشار استرس درسها کمتر بشه و یه کم شبا دور هم بخندیم. این همه بزن بزنهای لفظی هم فقط شوخی بود و امیدوارم کسی این وسط ناراحت نشده باشه. قسمت آخر سریال تصورات لافکادیویی تکرار نداره. چون دیگه هیچوقت این اتفاق تکرار نمیشه برامون.
دیشب بعد پست نقاشی حریر با دوستی صحبت میکردم یاد خاطرات قدیمی افتادیم. گفتیم و گفتیم تا اینکه رسیدیم به اینجا! من یه مدت تا کتابهای اول دبستانم رو هم داشتم. بعد حتی کتابهای کنکورم رو به کسی نداده بودم. این اواخر دیگه دلم نیومد بلااستفاده بمونن. بردم دادمشون کتابخونه محلهمون. حدود 150 جلد کتاب بود. هنوز چندتا کارتن پر از کتابای قدیمی دارم. دیشب رفتم اینا رو پیدا کردم و چقدر خاطره برام زنده شد. چقدر تو اون لوک، لیسن اند لرن دنبال موردای بیاخلاقی میگشتیم موقع درس:) فردوسی گفته بیفکندم از نظم کاخی بلند... ولی واسه ما از باد و باران خیلی گزند یافته و اینا مونده ازش.
+ همانا که در این لحظه از دو حال خارج نیستید: یا سر از پا نمیشناسید یا سر از پست درنمیآورید!
نکته جالب این نقاشی کنار هم گذاشتن تعداد زیادی المانهای مربوط به شخصیت لافکادیوئه که من واقعا لذت میبرم اینها رو حریر به خاطر سپرده. اون بالش من رو حریر از این پست آورده. اون تیشرت و ریش پرفسوری که هیچکس رعایتش نمیکنه رو از این پست. اون کتاب دختر صددرصد دلخواه رو از این پست و لپتاپ رو از خیلی از پستها میتونسته آورده باشه مثلا یکیش این!
یه سریها هم هستن -مثلا ما که از اونا نیستیم!- صبح که کامپیوتر و لپتاپشون رو روشن میکنن اولین کاری که میکنن اینه که بیان تو صفحه مرکز مدیریت و تا شب هر پنج دقیقه رفرش کنن! اینا جواب کامنتایی که براشون میذاری رو -خودتون واقف هستین که ما باز جزء اینا نیستیم دیگه؟- تو سه ثانیه بعد میدن. انقدر پیگیر و پاسخگو اصلا! من توصیهام به این بلاگرا اینه که اون بخش یادآوری کارهای شخصی رو تو تنظیمات فعال کنن تا حداقل یه کمی عذاب وجدان بیاد سراغشون تا چندتا از اون کارها تیک بخوره. در ضمن موهامم خیلی خوب شده رفتم آرایشگاه. اصلا هم تیغ تیغی نشده:/
+ اگه کسی برای "موتور پیکان" پیدیاف، جزوه یا فیلم خوبی داره که بشه واسه آموزش استفاده کرد، ممنون میشم کامنت بذاره.
ما بلاگرها همهمون به اون شخصیت دوست داشتنی وبلاگیمون میبالیم و شبها که از جنگ با دنیای واقعیتها و خستگیها و دردهاش برمیگردیم با رویای شیرین نوشتههای وبلاگیمون به خواب میریم. من هر کاری کردم دیشب نتونستم یاد آهنگ پوست شیر ابی نیفتم با دیدن این نقاشی!
کارشناسا با توجه به سبک خواب لافکادیو متوجه شدن که گویا من مبهم لافکادیوی ساعت 12 رو کشیده و عاشق بارون لافکادیوی ساعت 12:01 رو که نشون میده چندان هم قضیه مارشمالوها اونطور که من مبهم میگه رمانتیک و این صوبتا نبوده و لافکادیو همه رو دولپی خورده و خوابیده!