لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

پاییز 92 بود. هردومون درس رو تموم کرده بودیم و تو فکر خدمت رفتن بودیم. کلی دنبال کسری رفتیم. نشد که نشد. دفترچه رو آذرماه پست کردیم. گذشت و بهمن ماه شد. آخرین روزای جشنواره بود. داشتم از دیدن فیلم "خط ویژه" برمی‌گشتم خونه که بهم زنگ زد. گفت برگه سفید اومده. گفتم کجا افتادی؟ گفت: مرکز آموزش 05 نزاجا. گفتم: 05 کرمان؟ گفت: کرمان؟ گفتم: 05 تو کرمانه دیگه. گفت: 05 تو کرمانه؟؟ گفتم: سعید، کار و زندگی‌مون چی می‌شه؟ گفت: 05، کرمانه؟؟؟ گفتم: یعنی منم افتادم همون‌جا؟ گفت: 05، کرمانه؟؟؟؟ گفتم: خبرت بیاد با این خبرت. ساعت حول و حوش یازده بود. تا خونه رو به زحمت رسیدم. برگه سفیدم اومده بود. مرکز آموزش 05 نزاجا. به خودم امیدواری دادم که با هم میریم. کنار هم باشیم دو ماه رو دووم میاریم و از اونجا زنده میزنیم به چاک. 

  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۶
  • لافکادیو

در باز می‌شود من پیاده می‌شوم. دخترک وارد منطقه ممنوعه می‌شود. از شیشه واگن‌ها دنبالش می‌‌کنم. بی‌پروا دارد قدم می‌زند و با صدایی که دل آدم را به درد می‌آورد خواب را از چشم مسافرها می‌دزدد. قطار سرعت می‌گیرد و چشمانم نمی‌تواند مسافرها را از هم تمیز دهد. لباس‌ها و کلاه‌ها و سیبیل‌ها در هم فرو می‌روند و ملغمه‌ای از آدم‌های توی قطار از جلوی چشمانم عبور می‌کند. به دخترک فکر می‌‌کنم. به دخترک که دارد به مامور پیراهن آبی سبیلوی کلاه‌دار می‌رسد که خودش را به خواب زده است.

  • ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۰
  • لافکادیو

وقتی کاراوادجو اولین تابلوی قدیس متی را برای نصب در محراب کلیسای رم کشید هیچ‌کس آن را نپذیرفت و مردم به آن به چشم توهین به قدیس‌شان نگاه کردند.کاراوادجو می‌دانست کارش درست بوده، او می‌دانست تصویری که کشیده نهایت صداقت و لطافتی را که باید می‌داشته دارد. اما گاهی اوقات ما آدم‌ها مجبوریم میان واقعیت و حقیقت یکی را انتخاب کنیم. مردم واقعیت بودند و آن تابلو حقیقتی که کاراوادجو به آن ایمان داشت.

  • ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۷
  • لافکادیو

پدر سر میز شام: بسیار خب. یه کم درس اخلاق. داری توی خیابون رد میشی. یه چمدون پر از پول پیدا می‌کنی. کسی دور و برت نیست. هیچ شاهدی نداری. اون وقت چیکار می‌کنی؟

َََA) پول رو برمی‌داری؟

B) میری باهاش برای عزیزانت کادو می‌خری.

C) می‌بخشیش به فقرا.

D) می‌بریش پیش پلیس.

... ادوارد؟ منتظریم؟

  • لافکادیو

یک‌سال پیش همین موقع‌ها بود. از شعبه عملیات روانی زدیم بیرون تا چیزکی بخوریم و ساعت‌های کش آمده خدمتی را تلف کنیم. هر ساعت در پادگان انگار به اندازه یک روز کش می‌آید. حسی هنوز هم به من می‌گوید یک نفر بین چرخ دنده‌های ساعت‌های پادگان آدامس بادکنکی می‌گذارد. گاهی فکر می‌کنم به شب‌هایی که او با کیفی پر از پوست آدامس‌هایی که در دهانش انداخته در پادگان می‌چرخد و به سراغ تمام ساعت‌های دیواری می‌رود. آدامس‌های از رمق افتاده را از بین چرخ دنده‌ها برمی‌دارد و آدامس تازه‌ای را از گوشه لپش بیرون می‌کشد و در حالی که آب دهانش از آن آویزان است آن را با حرص و ولع و با خنده‌ای تلخ میان چرخ دنده‌ها فرو می‌کند.

  • لافکادیو

این پست حاوی مطالبی است که شاید از ادب نوشتاری یک انسان فرهیخته خیلی دور باشد.  سعی کرده ام در نگارشش تا آن‌جا که در توانم هست رعایت حضور هیچ‌کس را نکنم. اگر هیچ وقت گره کراوات‌تان را بعد از مهمانی در خیابان شل نکرده‌اید، اگر برای رفتن به هر جایی هنوز کت رسمی می‌پوشید، اگر مانتوهای شما هنوز در طیف رنگ های تیره و خاکستری مانده است، اگر خیال می‌کنید متعلق به این دنیا نیستید، می‌توانید بدون خواندن  بگذرید. من از واقعیت‌نویسی در خدمت گریخته‌ام. چرا که نه زبان و نه ادبیات خدمتی را دوست ندارم. من از تعابیر و اصطلاحاتی که در خدمت آموخته‌ام راضی نیستم و از تمام کلمات محترمی که در خدمت فراموش‌شان کردم عذرخواهی می‌کنم. این یک واقعیت است. خدمت می‌تواند شما را به بدتر از آن چیزی که فکرش را می‌کردید بدل کند.

  • لافکادیو

گاهی وقت‌ها هم هست که دلت می‌خواهد چند لحظه بایستی و زندگی را روی دور تند تماشا کنی. درست مثل ایستادن در شانه خاکی اتوبان است. تصویرها تندتند از جلوی چشمانت رژه می‌روند. زنی روی صندلی شاگرد بغ کرده. مردی ته سیگارش را از شیشه بیرون می‌اندازد. دختربچه‌ای از شیشه عقب ماشین به تو زل زده. پسری برایت زبان‌درازی می‌کند. 

+ این روزها زندگی‌ام زاپاسی است پنچر که در صندوق عقب ماشین جا خوش کرده.

+ غمگین‌ترین خاطره من

  • لافکادیو

هیچ‌وقت نفهمیدم مامان چطور زیر بار اون همه مشت و لگد دووم می‌آره! همیشه وقتی آقام می‌رفت بیرون، خونه مثل بهشت می‌شد. مامان از صندوق تو انباری آجیل می‌ریخت تو جیب من و فاطمه و ما دوتایی می‌رفتیم تو حیاط. من چهارم ابتدایی بودم و فاطمه اول. با گچ‌هایی که زنگ آخر از جلوی تخته سیاه مدرسه برمی‌داشتم خط می‌کشیدیم دور موزائیک‌های حیاط و بعدش با سنگی که از گوشه باغچه کوچیک حیاط برمی‌داشتیم لی‌لی بازی می‌کردیم.

  • لافکادیو

یک داستان زیبا بلدم که پر از افسوس است.

نامش هست: "این دست‌ها قصه دارند."

افسوسش آن‌جاست که من در این قصه هیچ دستی ندارم.

+ کار شاعرها سرودن مثنوی‌های هفتاد من است. اگر عاشق شوند در غزل خلاصه می‌شوند. می‌گویند شاعرها اگر به اوج غم برسند دوبیتی می‌گویند، رباعی می‌گویند. اگر غم فزون‌تر شود دگر هیچ نمی‌گویند.

+ لغزش آرام من در خواب

  • لافکادیو

مرتضی هنوز بچه است. این دو نفر برای خاله بازی هم به درد هم نمی‌خورند. مرد باید جثه‌اش مردونه باشه. این پسره هنوز پشت لبش درست حسابی سبز نشده. تو می‌خوای دخترتو با چه ضمانتی بدی دست این؟ فکر می‌کنی فردا آقا داداش خودت و اهل فامیل بیان تو مجلس چی میگن؟ کم حرف نشنیدم از این و اون. ده بار به پدرش گفتم نه. ده بار خودش رو تو کوچه مون گرفتم. پسره خجالت نمی‌کشه هر روز به جای رفتن در دکون باباش اذون ظهر نزده بلند میشه میاد اینجا جا مسجد. دختر هم که تکلیفش روشنه دیگه. به یه کلام و چهارتا شاخه گل و چند تا آبنبات قیچی دلش غنج میره. دیگه حرف این پسره رو جلوی من نزن زن.

  • لافکادیو