لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

لافکادیو

یک نام نیست؛ یک سرنوشت است.

قلی‌خان، دزد بود. خان نبود. لابد تو هم اسمشو شنفتی. وقتی سن و سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم ببینم می‌تونم تنهایی هزار تا قافله رو لخت کنم. با همین یه حرف پا جونش وایساد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستشو داغ زد و به خودش گفت هزار تات تموم شد. حالا ببینم عرضه‌‌شو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد. نشد... نشد... نتونست و مشغول ذمه‌ی خودش شد. تقاص از این بدتر؟

+ بشنوید

  • لافکادیو

اوضاع خیلی خرابه...احساس می‌کنم دارن یکی یکی کارتای آفرین، صدآفرین بچگیمو ازم پس میگیرن...

 

  • لافکادیو

 

قدیم‌ترها مجلس‌های ختم فقط به قاعده‌‌ی یک نصفه روز نبود. سوم داشت، هفتم، چهلم، سال. مردن به راحتی این روزها نبود که یک لحظه نفس تنگی بنشیند کنار درد سینه و پنجاه سال تمام نشده و به بیمارستان نرسیده گوشه بهشت زهرا بخوابی و یک وعده ناهار هم بماند طلب اقوام و یک شیشه گلاب هم طلب پنچ‌شنبه‌های بعد از آن تو.

  • لافکادیو

قصه‌ی ما آدم‌ها همیشه همین بوده است. باور دارم اگر تمام عاشقی‌های دنیا را از بی‌وفایی‌هایش کم کنیم با مجموع دلتنگی‌های عالم برابر نخواهد بود. جایی ما آدم‌ها خودمان کم‌کاری کرده‌ایم. جایی خودمان نگفته‌ایم حرف‌های دلمان را، و چقدر این روزها دلم می‌خواهد اعتراف کنم من هم در برهم زدن این برابری مقصرم.

در باز کردن پوشه‌های کامپیوتر قدیمی‌تان احتیاط کنید. ممکن است ضمیر سوم شخص غایبی هنوز همان حوالی پرسه بزند.

+ آن دختر امروز با اخم آمد.

+ به آقای بنفش گوش دهید

  • لافکادیو

جک مثل دیوانه‌ها شده بود. سر همه داد می‌زد. تبرهایشان را بهشان پس داد و فریاد زد: بچه‌ها شانس‌تون رو امتحان می‌کنید یا نه؟ برای شکار خرگوش و خرس به آن نواحی می‌رفتیم. خیلی وقت بود که دیگر سرخ‌پوستی آن طرف‌ها نبود. جک همیشه از آن‌ها متنفر بود. سرخ‌پوست‌ها تسلیم شده بودند. معلوم بود. باید هم این‌طور می‌شدند. من ترسیده بودم. می‌‌خندیدم تا جک نفهمد. همیشه همین کار را می‌کردم. همیشه بخصوص وقتی که می‌ترسیدم. اما جک ‌فهمید. به خاطر همین سرخ‌پوست برنده را کشت. هدف‌گیریش فوق‌العاده بود. بعد هم تف کرد روی زمین و پرید پشت اسبش. وقتی بچه‌ها داشتند با شلیک هوایی شادی سرخ‌پوستی‌شان را تکمیل می‌کردند سرم داد زد که: سرخ‌پوست بد سرخ‌پوستیه که نمی‌دونه کی باید بمیره سرخ‌پوست خوب هم هیچ‌وقت زنده نبوده.

  • لافکادیو

داخل خانه بست نشسته بود و تکان نمی‌خورد. از همین خانه‌ها که یک شبه سبز می‌شوند. بوی فقر می‌دهند. بوی نداری. از همین خانه‌ها که دیوارهایش را معمار بی‌سوادش با آجر پنج سانتی کار می‌کند. از همین خانه‌ها که ماه‌ها دیوارهایش گچ و خاکی می‌ماند و روسیاه است. مأمور تخریب شهرداری چندباری رفت طبقه بالا و برگشت. حکم را نشان زن داده بود و گفته بود مأمور است و معذور. زن هم گفته بود شوهرش با هزار جان کندن این آلونک را ساخته. کجا بگذارد برود؟ جواب شوهرش را چه بدهد؟ و بچه‌اش را بغل کرده بود نشسته بود کنج اتاق. 

  • لافکادیو

از گورخره پرسیدم:

«توسفیدی و راه راه سیاه داری، یا اینکه سیاهی و راه راه سفید داری؟»

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۸
  • لافکادیو


سال‌ها پیش کتابی را خواندم که فکر می‌کردم یک داستان معمولی است. یک داستان که عمو شلبی مثل همه داستان‌های دیگرش نوشته و من باید آن را بخوانم. امروز که دوباره به یادش افتادم و به چنگش آوردم فهمیدم لافکادیو خود من هستم. آدمی که جواب گلوله را با گلوله می‌دهد. یک آدم تنها که خودش را گم کرده است.

  • لافکادیو

خودش را جمع و جور کرد و آخرین کار را هم انجام داد. سخت بود اما تجربه سال‌های پیش به کمکش آمد. سرپا ایستاد و تعظیم کرد. قند توی دل پسرک آب شد. صدای کف زدن پسرک او را به دوران گذشته برد. خاک لباسش را تکاند. پشت به پسرک کرد و رفت.

  • لافکادیو

دوباره دیدمش. از ابتدای خیابان که وارد شدم به ساعتم نگاه کردم. ده دقیقه مانده بود به سه. حوالی همین ساعت می‌رسید به چهارراه بعد از بهمن سوم. من هم آن موقع معمولا بهمن ششم را رد کرده‌ام. امروز نیامد. مدام سرک می‌کشیدم تا میان جمعیت پیدایش کنم اما خبری نبود. بعد از چهارراه خیابان یک پیچ ملایم دارد و نمی‌دانم چرا به خودم امید می‌دادم که پیدایش می‌شود. نایلون میوه را در دستانم جابه‌جا کردم. به ساعتم نگاه کردم. دو سه دقیقه مانده بود به سه که پیدایش شد.

  • لافکادیو